يك گاو داشتيم، شوهرم گاو را فروخت ،خيلي ناراحت شدم، بهش گفتم گاو را نفروش، گفت دوباره برات مي خرم، گفتم نفروش، گفت نه بايد بفروشم ، مادرت مريضه، مادرم سرطان داشت، من نمي دونستم، گاو را فروخت خرج مادرم كرد، چند سال بعد هم برام دوباره گاو خريد
چهل سال بعد وقتي كه خودش مريض شد ، برادرم بيست شب يا نمي دونم بيست و چهار شب بالاي سرش تو مريضخونه بيدار نشست كه تنها نباشه، آب دستش مي داد،
مي بيني ننه؟ چهل سال طول كشيد ، اما قسمت شد قرضمونو بديم بهش
۱ نظر:
خوبی از بین نمیره، دنیا رو میگرده و میگرده تا آخرش به خود آدم بر میگرده، بدی هم همین طوره.
ارسال یک نظر