۲ دی ۱۳۹۴

مامان بزرك محدثه

يك گاو داشتيم، شوهرم گاو را فروخت ،خيلي ناراحت شدم، بهش گفتم گاو را نفروش، گفت دوباره برات مي خرم، گفتم نفروش، گفت نه بايد بفروشم ، مادرت مريضه، مادرم سرطان داشت، من نمي دونستم، گاو را فروخت خرج مادرم كرد، چند سال بعد هم برام دوباره گاو خريد
چهل سال بعد وقتي كه خودش مريض شد ، برادرم بيست شب يا نمي دونم بيست و چهار شب بالاي سرش تو مريضخونه بيدار نشست كه تنها نباشه، آب دستش مي داد، 
مي بيني ننه؟ چهل سال طول كشيد ، اما قسمت شد قرضمونو بديم بهش

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خوبی از بین نمیره، دنیا رو میگرده و میگرده تا آخرش به خود آدم بر میگرده، بدی هم همین طوره.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...