من در این مدت زندگی در روستا متوجه شدم ساختار سنتی در یک اجتماع کاملا کارکرد حمایتی دارد، در شکل سنتی همه چیز سرجایش است : ایین ها و قوانین تولد، ازدواج ، مرگ و ... و افراد جامعه همه وظایفشان مشخص است ، پسر با کمک خانواده کاری پیدا می کند و برایش دختری پیدا می کنند و با حمایت خانواده عروسی می گیرد، دختر برای ازدواج و و بچه داری بزرگ می شود و قوانین را فرا می گیرد که از همسر و بچه و افراد مسن خانواده همسر نگهداری کند و این ریتم موفق می تواند تا مدتها ادامه یابد.
مشکل زمانی پیش می آید که پسر یا دختر جوانی بخواهد از سیستم خارج شود، درس بخواند ، کاری در بیرون این اجتماع پیدا کند و یا با مرد و زنی خارج از این اجتماع ازدواج کند.
روستا بسیار زنان و مردانی دارد که از طریق دانشگاه یا کار یا ازدواج از سیستم خارج شده اند و الان فقط در مراسمها دیده می شوند . در شهری دیگری زندگی دیگری دارند و خود را با اصول زندگی غیرسنتی تطبیق داده اند .
مشکل وقتی است که تو بخواهی در همین جامعه به زندگی ادامه دهی اما نخواهی در ان دایره نقشهای سنتی را بپذیری
دختر همسایه که یادتون هست؟ تهران دانشگاه بسیار خوبی قبول شد و یک ترم با تلاش فراوان و بکوب درس خوند و بسیار شادمان .در عمرش حتی تا میدان روستا هم به تنهایی نرفته بود و حالا با مترو از شمال به جنوب و از شرق به غرب تهران را می گشت و دنیای جدید و آدمهای متفاوت، چنان که افتد و دانی
ساده دلانه تحلیل هایش را برایم می گفت که : در تهران متوجه شدم که آدم می تواند بدحجاب باشد و دختر خوبی باشد، یا چادری باشد و کارهای بدی کند. در روستا همیشه فکر می کردم هرکس چادر ندارد، دختر بدی است!
می خواست ادامه تحصیل بدهد و سر کار برود. حتی در تابستان هم برای خودش یک کار دانشجویی جور کرده بود
حالا برادرش بدون اطلاع وارد سایت دانشگاه شده و فرم انتقال او را به دانشگاه داغونی نزدیک روستا پر کرده است. دختر هنگام انتخاب واحد متوجه شده و حالا گریه کنان به من زنگ زده که چه کار کنم
به دوستانم در دانشگاهش زنگ زدم که کاری برایش بکنند ام با توجه به خانواده اش می دانم که در هر صورت این ترم یا ترم بعد فرقی ندارد