عصر های جمعه و این غروب ناگزیر، آنچه که در این لحظات آزارم می دهد تنهایی است حتی اگر در میان جمع باشم. تنهایی از نداشتن کسی است که نمی دانم کیست حتی اگر عاشق باشم یا نباشم...غم غربتی درد ناک، کافی است تا تاریکی حاکم شود تا آرامش به من بازگردد اما در این فاصله غروب آفتاب تا تاریکی ...کسی را می خواهم ...زندگی دیگری را ...جایی دیگر ...در آن نوجوانی دردناک جمعه ها به منزل مادربزرگ می رفتیم در بازگشت با اتوبوس از یکی از خیابانهای زیبای شهر رد می شدیم که چراغها روشن بود و من لحظه هایی از زندگی را می دیدم مردان و زنانی در مهمانی ...روی بالکن ..کنار استخر...و همیشه فکر می کردم که چقدر انان خوشبختند و من که باید به ان خانه ساکت و مغموم و عزادار بر گردم چقدر تنهاو بیچاره ام
اکنون بیست سالی گذشته ومن زندگی پر و شادی دارم...اما در این غروب های جمعه چنان تشنه یک نوازشم که احساس می کنم دارم متلاشی می شوم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر