۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

اقا بزرگ

شب عجیبی است...چشمام درد می کنه ...نمی دونم مرده یا نه ...مامان طوری حرف زد که منو اماده بکنه برای خبر مرگش ...تا الان ..زنگ زدم خونه کسی نیود ..حس کردم باید خبری باشه برای همین دختر خاله دیروز با چشم قرمز اومد خونه گریه می کرد و می گفت که دلش درد می کنه...
دلشوره دیوانه ام کرد ...از اینکه همیشه تراژدی در نزدیکی ما رخ می ده تعجب می کنیم...از اینکه بفهمیم این پدر بزرگ منه که داره با نخوردن غذا خودکشی می کنه..بی سر و صدا و خیلی اروم...دیگه نمی خواد زنده بمونه و حالا که این تن قوی نمی خواد بمیره داره اروم اروم ضعیفش می کنه تا زودتر تموم شه ...می دونم بهتره که بمیره می دونم این مرد مغرور و بزرگ بهتره بمیره تا این طور حقیر بشه ..می دونم که اگه بیشتر زنده بمونه ذلیل تر می شه ...می دونم که از دست من کاری بر نمی یاد چون اونا که باید کاری بکنن سالهاست که غیر از ازار دادن همدیگر کاری نمی کنم ...از این همه بدی ...حقارت دیوانه می شم و از اینکه اینها همه تا این حد نزدیکمه...همیشه دور می کشم که نبینم همیشه نگاه نمی کنم و بعد واقعیت با قدرت بیشتری بر می گرده ...حالا دیگه مجبورم بپذیرم که باید بمیره ..اگه همه ما که دوستش داریم بتونیم این کارو بکنیم می میره ...امیدوارم که اون دنیا وجود داشته باشه..اونجا همسرش و پسرش مهربونتر از ما خواهند بود ....همه اون چیزی که ازش دریغ شد...چقدر گریه باید کرد ؟ خوبه وقتی که بمیره تمام نقابها بر داشته می شه..لذت خواهم برد از جدالی که بر سر خانه و زمین و باغ چند میلیونی خواهد شد...اما دلم براش تنگ می شه...کاش این اخرین تصویر ها رو ازش ندیده بودم کاش همان مرد مو سپید بلند بالا ..نه تصویر پیر مردی که ...شب بدی است ...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...