۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

شستن چشم

اعصابم خرد می شد زمانی که صدای توپ بازی ،داد و بیداد و گریه هاشونو می شنیدم. اون هم دروقتی که خسته از سرکار می اومدم تا بخوابم. از مادرشون متنقر بودم که می ذاره اونا همیشه تو کوچه باشن و ناراحت که چرا اینجا خونه گرفتم....دیروز وقتی اومدم تو کوچه برای اولین بار دیدمشون ...دو تا پسر ها عینک گردی به چشم داشتند و اون یکی دختری بود با بازوهای نرم ونازک و شمشیر های پلاستیکی تو دستشون بود ... وقتی من رد شدم گفتن سلام ...
الان عشقک های من دارن تو کوچه بازی می کنن و در حالی که می نویسم گفتگوهای دلپذیر انها راهم دنبال می کنم

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...