۳ خرداد ۱۳۸۶

برای گرفتن اون زمین که گفتم چسان فسان کردم و با روژلب قرمز خون خری رفتم به ادرسی که داشتم و.... از وحشت سکته کردم ...اونجا یه پادگان نظامی بود!!!
زمانی که وارد اتاق انتظار شدم سکوتی همه جا را فرا گرفت من بین سربازانانی بودم که گمان می کنم مدت طولانی زن ندیده بودند در پادگانشان ان هم با لبهای با این قرمزی...روی تنها صندلی وجود نشستم و از ترس دچار تهوع شده بودم....مسئول می خواست به سرعت مرا از انجا بیرون کند اما تلفن کسی که من با او کار داشتم اشغال بود....
سرانجام مرا به دو دژبان همراه به داخل فرستاد فکر می کنم احتمال اینکه من بین راه مفقود شوم وجود داشت!
به دفتر شخص خطرناک رسیدم و تمام جملاتی که یک وکیل یادم داده بود مرور کردم و وارد شدم ...پیرمرد از دیدن من سکته کرد...وحشتزده به همه می گفت که من دختر فلانی هستم و به او هیچ ربطی ندارم....گویا همان موقع عده ای برای بازدید می امدند و او نمی خواست ان فرماندهان ریشو مرا با این قیافه انجا ببیند...او تمام کارهایی را که سالها بود انجام نمی دادند در عرض چند دقیقه انجام داد و سند زمین را به من دارد و مرا که با ظرافت در حال خوردن چای بودم از انجا بیرون کرد....
من در حالی که به تمامی سربازانی که دیدم لبخند های عاشقانه ای زدم با سند از انجا بیرون امدم بودن اینکه یکی از ان جملات مشکل قضایی را بر زبان بیاورم...زنده باد روژلب قرمز خون خری....

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...