۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

همدردی با زائو

برای اولین بار رفتم یه جلسه دفاع دکترا ...اول که دچار وحشت شده بودم انگار من باید حرف بزنم...بعد که طرف شروع کرد و ادبیات تطبیقی کار کرده بود که من خیلی دوستش دارم..جالب حضور یک استاد بیسواد بود که مرا کشت با چرت و پرت هایی که گفت...انچه که بیشتر شرمنده ام می کرد این بود که اون تو فوق لیسانس استاد راهنمای من بود .. جالب حضور همسرآقای دانشجو بود که 6 روز بود زاییده بود و اومده بود جلسه شوهرش و یه خانم کارمند خل دانشکده مون شرف براش نمی ذاشت:که وای من می دونم چقدر الان سختشه ... نه رو این صندلی نشینه.. کوتاهه...چطور سوار تاکسی شدی و پیاده شدی...
فکر کنم همه داشتن به جای بخیه فکر می کردن...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...