به دیدار بانوی نام آوری مسنی رفتم....لذت بردم از زیبای پیری اش...از اینکه در این سن منصب مهمی داشت و پر شور بود...ناراحت شدم از اینکه به دیگران بسیار احترام می گذاشت و دیگران با احترامی مصنوعی او را پاسخ می دادند و یک توجه از سر بی خیالی به این پرشوری او داشتند. با شادمانی مرا به رئیس برتر معرفی می کرد شادمان از تحقیقی که من در حال انجام آن هستم و من همان حالت را در چهره رئیسش می دیدم توجه از سر گذشت ...احترام به سن او و همین.....نمی دانم اگر او یک پیرمرد بود نیز با او چنین برخورد می کردند؟...
مهم نیست...مهم این است که او هنوز با حرارت از خیانت سلمان فارسی می گفت و هنوز از پاره پاره شده فرش بهارستان رنج می برد....خون جوانی داشت ...خیلی جوان....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر