نازنین عادت دارد که به من اس ام اس بزند و خبر مرگ کسی را بدهد : نوذری مرد، مهستی مرد، نادرابراهیمی مرد... ومن همیشه در جوابش یک فحش خنده دار می نوشتم و مرده شور صدایش می زدم
این بار از استخر بیرون آمده بودم و زیر درختان بزرگ چنار، روی نیمکت آبی رنگ خستگی لذت بخشی را به در می کردم ، به صدای آب گوش می دادم و تنه صاف و سفید درخت را لمس می کردم که خبر مرگ این یکی را داد... و من آرزو می کردم که ای کاش این بار او باشد که شوخی می کند...
مسئله مرگ نیست که یکی از نشانه های بزرگ شدن این است که تعداد مرده های آدمی بیشتر می شود...مسئله این است که بر طبق قوانین ما آدمها ..طبق قواعد داستان نویسی... طبق قصه های شاه پریان...و فیلمهای هالیوود ..وقت مردن در انتهای زندگی است ....زمانی که تمام تلاشت را کرده ای ...به اوج موفقیت رسیده ای و پیر شده ای و بین نوه ها و بچه هایت با لبخند روی لب بمیری....بر طبق این اصول (که طبیعت هیچ اهمیتی به آن نمی دهد)...هنوز زمان مرگ او نبود ... هنوز فیلمهای زیادی بود که قرار بود بازی کند و من در انتظار لذت های بودم که در آینده انتظارم را می کشد... و حالا من همان کودکی هستم که ناگهان به طرزی دردناک می فهمد که تمامی شکلاتهایی را که پنهان کرده بوده از او دزدیده اند....
۲۸ تیر ۱۳۸۷
شکیبایی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر