۱۴ فروردین ۱۳۸۸

لطفا کامنت نگذارید

مادرک صبح زود از خونه رفت بیرون.شب قبل تا صبح در خواب ناله می کرد. به خواهرک می گم فکر کنم آقا بزرگ اینا صداش کردن رفت قبرستون. خواهرک گفت: با این عجله ای که اون رفت فکر کنم صداش نکردن ، داد زدن!
مادری ظهر شنگول اومد گفت: ها صدام کِرده بودن، رفتم دیدم همشون بودن، به آقام گفتم :می بینی من تو ای شهروم چقدر غریبم؟ آقام گفته: پس من کیم؟
درد می کشم از اینکه که نمی توانم کاری بکنم. من نمی توانم راهی پیدا کنم که این خانواده اندکی خوشبخت تر باشه. من سالهاست که فرار کردم. از اونجا که تحمل دیدن و یا حل کردن مشکلات اونها را نداشتم همیشه فرار کردم. اینجا در این خانواده و فامیل مکانیزم درد و رنج آنقدر پیچیده است که اتفاقا اگر دخالتی درش بکنی اوضاع از اینی که هست بدتر می شود. در برای سالها فقط پدرِپدرم تنها کسی بود که من در قبرستون قدیم داشتم. موجودی که حتی پدرم هم خاطره ای از او نداشت. امسال در آنجا وحشتزده به تعداد فراوان مُرده هایم نگاه می کردم و فکر می کردم نفر بعدی کدام یک از عزیزانم خواهد بود؟
بعضی وقتا خرافاتی می شم و به نفرین قدیمی فکر می کنم که میگویند این فامیل دچارش شده.تمام این دو هفته در استرس کامل بودم. اتفاقهای بدی افتاده بود که نباید می گذاشتم مادرک بفهمد. تمام تلفنها را کنترل می کردم و لحظه ای تنهایش نمی گذاشتم تا امروز که برگشتم تهران...و نگرانم در این دو سه روزه تا وقتی که بروند خبر دار شود...
دیدن مادرک دردناک است که روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شود.در لحظه هائی که من نیز کنترلم را از دست می دهم و آزارش می دهم چنان تنها و درمانده می شود که قلبم تکه تکه می شود. به آینده ای نزدیک فکر می کنم، که خواهرک هم او را تنها خواهد گذاشت و او باید در این فضای نفرین شده بماند .می دانم که اخلاق تند من و زخمهای قدیمی ام مانع از این می شود که بتوانم با او در دراز مدت زندگی کنم و او خیلی ضعیف شده و من اصلا

۷ نظر:

ناشناس گفت...

in weblogo bekhonin shayd nazareton raje be ekhtellafatoon ba madareton ye kam avaz she
http://www.naadaanii.persianblog.ir/

ارماییل گفت...

شاید نتونم بفهمم مشکلاتتون از نزدیک چیه . اما خب خودم از 17 سالگی مدام از دست دادم.مادرم رونامزدم رو عزیزان دیگرم رو حالا اینقدر خانوده ی تنکی شدیم که حتی برای دید و بازدید هم کم هستیم.
منم فرار کردم به گیلان. بایست زودتر فرار میکردم. بایست بهشون یاد میدادم رو پای خودشون بایستند.

Unknown گفت...

kheyli khoob harfeto mifahmam, va be sheddat ham dardi mikonam it's so sad yet inevitable
the way we remain attached to our near and dear

قدیس گفت...

سخته
من امسال جور عجیبی به مادربزرگم که تنها بازمانده نسل قبلی مامانم ایناس می چسبیدم و داشتم فکر می کردم تنها اتصال من به کودکی ام اینه و چقدر باید عزیز بدارمش

شیا گفت...

چه قدر بعضی دردها مشترک هستند و همه فکر میکنیم تنها هستیم و چه قدر بدبختیم !

نجوا گفت...

نميدونم چرا اين نوشته منو ياد يه يادداشتيم (كه تو لينك ميارم) انداخت و ترسي كه از بچگي همراه منه.

نجوا گفت...

البته اگه اين حس كامنت نگذاريد رو دارين؛ اون يادداشت منم نخوونين بهتره!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...