- بچه با باباش می ره تو حموم، داشته لیز می خوره که دستش را می گیرد به اونجای باباش و بلند می شه. پدرش بهش می گه خوب شد با من اومدی اگه با مامانت اومده بودی حموم قطعا ضربه مغزی شده بودی
- دختر بی ادب!من این جوکو چه جوری واسه دختر خاله تعریف کنم؟
- خب بهش بگو یه بچه شیر با باباش می ره حموم لیز می خورده بعد مممممم....
یال باباش را می گیرد و ...
۲۰ تیر ۱۳۸۸
جبران مافات
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
چهل عدد مقدسی در اساطیر ایران است. اهورمزدا آسمان را در 40 روز می سازد. چهل تعداد روزهای ناپدیدی هفت ستاره خوشه پروین است. در بابل بر یکدور...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
تولدم مبارک
۷ نظر:
Gis talaye aziz:
mesle in ke ghafiye khaily be tang amade ast.
الهی کشته نشی دختر . خوب اومدی .کلی خندیدم .... حالا خوندن بعضی کامنت ها هم عالمی داره .
هم اکنون خندیدیم!!!
گیس طلای عزیز هر دو هستند. من هم تو گودر میخونمتون و هم توی دوستان لینک کردمتون.
از کامنتتون ممنون
یه جوک دیگه براس تعریف کنید خب ;)
خوشم میاد که همه جوره هستی دخترجان.به به دیگه.
این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای جنگی که بود برای تن های تکیده در لباسهای خاکستری برای آرامش مادرانم در آوار بمب برای هیجان پدرانم در آشوب مرگ . این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل بود .
از جنگ که برگشتم پیراهن خاکستریم را آویختم به دیوار خاطرات و به زندگی با مردمی سلام گفتم که عطر شناسنامه هایشان در مشام جانم بود و اسمم در میان اسمهایشان بالید و کم کم بزرگ شد .با گریه هایشان گریستم و با خنده هایشان خندیدم .
و امروز کنار من بودی و بی گناه سیلی خوردی از کسی که لباس خاکستری مرا پوشیده بود مقابل چشم حیرت زده ی من سیلی خوردی در بی پناهی و ناچاری وخدایی که تنها دوستت بود دید که بی گناه سیلی خوردی از حشره ای که در لباس من خزیده بود همان لباسی که من به دیوار خاطراتم آویخته بودم.
و آن لحظه اندیشیدم کاش پس از جنگ سوزانده بودمش تا تنپوش بلایی چنین نمی شد.
پسرم
به تن های تکیده ای که در لباس من سالهای پیش جنگیدند شک نکن . به قهرمانان قصه های من شک نکن . به رودخانه های خون آلود اروند و کارون شک نکن به تن های مجروح تنگه ی چزابه شک نکن به بدنهای خاک آلود دشتهای مهران شک نکن فقط به حشره ای شک کن که در لباس من خزیده بود .
......................عبدالجبار کاکایی
اگه با مامانش میرفت حموم، مامان انقدر مواظبش بود که اصلا لیز نمیخورد. بـــــــــــله مامانها اینن!
ارسال یک نظر