۲۶ مرداد ۱۳۸۸

صبح روز اول:

هشت صبح ایستگاه راه آهن قرار داشتیم. شب قبل یک کیسه پر از قرص آماده کرده بودم از ترس درد معده این روزهای آخر و با پرروئی تصمیم به سفر گرفتم. چند بطر آب معدنی کوچک تنها احتیاط غذائی من برای این روزها بود.
در ایستگاه بعد از مدتها فردین را دیدم. از همانجا تعریف ماجرای نمایشنامه ها و اجراها و بازی هایش را پرشور آغاز کرد. بعد محمد همیشه ساکت و پر لبخند از راه رسید و آرزوی عشوه ای با مانتوهای همیشه کوتاهش و لبخند های گل و گشاد صادقانه
طاهره که تازگی ها دوباره موهایش را تیغ زده بود و حالا نیم سانتی مو داشت و کاملا شبیه زندان کشیده ها بود . مختار و صنم هم بودند. بقیه قرار بود ورامین سوار شوند.
در قطار معلوم شد که تا فیروزکوه بلیط داریم و بقیه راه را باید به ایستیم. شوخی و خنده ها از همان اول شروع شد.
در تونل تاریک آرزو وارد شده بود و کورمال کورمال به فردین دست می مالید و می گفت: طاهره تویی؟
فردین با خوشخلقی می گفت : منکه طاهره هستم اما حس لامسه تو هم خیلی ضعیفه ها...
بیشتر مسافران شاد و جوان بودند و در تونل جیغ می کشیدند و آواز می خواندند و زمانی که مامور کوپه می امد داد می زدند: بچه فرار... صاحبش اومد
بعد از مدتی منظره های بی دار و درخت- که دوستشان دارم با خاکهای سرخ- بوی هوا عوض شد و درختان بیشتر شدند و ملت سر شوق می امدند برای فریاد زدن. طیبه لیدر تور تپل ما که با مرضیه ورامین سوار شده بود،ایستگاه روستایشان مهاباد را به من نشان می داد و من مشغول همان فکر همیشگی خودم – خرید یک کلبه- در انجا بودم. روستایی کوچک پر از درختان گردو در پناه صخره های بزرگ
مدام جلوتر می رفتیم و مناظر زیباتر می شدند. طیبه برایمان از شیرگاه وسوادکوه و زیرآب و آلاشت می گفت و اطلاعاتمان را با یکدیگر مبادله می کردیم. فردین هم درباره کاربرد تکه کوچک ریش زیر لبش صحبت می کرد که با فشار دادن مشخص می شود و هیچکس غیر از من جرات این کار را پیدا نکرد و نتیجه زبان فردین بود که به طرز مضحکی بیرون می زد. دکمه اجکت بود!
به فیروزکوه رسیدیدم و مجبور به ترک کوپه شدیم . مسئول سالن کوپه لطف کرد و یه کوپه خالی به خانمها داد به شرطی که آقایون در ان اطراف چرخ نزنند. طبعا سوژه دست فردین امد که : اقا من خیلی هم مرد نیستم ...تعادل هورمونی ام تازگی ها بهم خورده...حالا یه روسری بدین این اجکت راهم می تراشم...اصلا الان می رم یه دوست پسر پیدا می کنم.
سرانجام بیرونش کردیم از کوپه و هر از گاهی یک دست از لای در داخل می شد و بچه ها خوردنی در ان می گذاشتند و برای مدتی خبری از او نبود.
از پل ورسک رد شدیم. این پل همیشه حیرت مرا بر می انگیزد. ان همه سال پیش بدون استفاده از هیچ نوع سازه فلزی و با استفاده از مته های دستی...چطور چنین استوار این همه سال این دو صخره را به هم وصل کرده است. عوام حق دارند که همیشه در انتظار ظهور مجدد رضا خان باشند.


بعد از ظهر بود که به ایستگاه شیرگاه رسیدم. مسئولین اجازه دادند که درکف اتاق انتظار ایستگاه سفره نهار را پهن کنیم که خیلی چسبید. بر خلاف انتظار ما باران می امد و به سرعت راه حلی پیدا کردم یک بسته کیسه اشغال از مغازه خریدیم و سرش را سوراخ کردیم و به تن کردیم و یک کیسه هم روی کوله پشتی ها و جمع ما آشغالی ها در کنار پانچوی های سبز و نارنجی طاهره و طیبه تضاد با مزه ای داشت.
به سمت ایستگاه ماشینهای لفور به راه افتادیم در حالی که لبخند مردم را به همراه خود داشتیم.

۹ نظر:

maahoor گفت...

sobhet be kheyr:)....merci kheyli tazeh bud

کیقبا د گفت...

و ما نیز با شما همسفریم تا که مینویسید و سفر نامه تان را میخوانیم .

mojtaba گفت...

سلام. "لفور" خيلي جاي خوبيه و توپ! نه از اين لحاظ كه من اصالتا اهل اونجام، بل از اين لحاظ كه من اصالتا اهل اونجام (:دي) . اميدوارم بهتون حسابي خوش گذشته باشه و بگذره. دلم براي اونجا خيلي تنگ شده و براي تابستان كودكي هام. ممنونم كه خاطرات خوبي رو با آوردن اسم "لفور" برام تازه كرديد.

هلندی سرگردان گفت...

خانوم گیس طلا!این نوشته ی شما حسابی برای ما خاطره انگیز بود!وقتی این پستو خوندم احساس کردم یه دختر کوچولوی شاد وشیطون پشت کلمه هاست!قبل از اون فک می کردم شما یه خانوم خیلی با شخصیت!! هستین:ی

شهرزاد قصه گو گفت...

سلام،

حسابی‌ هوایی‌ام کردی.

خوش بگذرد.

رُژیار گفت...

حسابی حسودیم شد

ابک گفت...

خوش بگذره
من که میمیرم برای این جور سفرهای دسته جمعی
خود تحویل گیری:
جای من هم خالی

sanaz گفت...

وااااااااااااااای مرده این سفرنامه های قشنگت هستم.نمی شه یه روز منم ببرین؟؟؟پلیییییییییییییییز ;)))

ارماییل گفت...

یه بارونی سر تا بخر گیس طلا . همیشه و تو هر کوهی دوست صدیقت میشه.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...