۲۸ مرداد ۱۳۸۸

شب روز اول:


هنوز چشمانمام گرم نشده بود که یه موتوری امد و رفت و دوباره امد و در را باز کرد و رفت و دوباره امد و صدا زد. فردین بیرون پرید و طیبه هم به دنبالش
ما همه از داخل گفتگوها را می شنیدم. آنها از بسیج روستا آمده بودند و می خواستند بدانند ما کیستم و چه نسبتی با هم داریم و چه کسی ما را به حسینه راه داده است.
طیبه هم به تمام سئوالاتشان با آرامش جواب می داد . آرزو و حشتزده به من چنگ می زد و نگران مانتوی کوتاهش بود. اما قضیه خیلی جدی بود. آنان نمی توانستند تحمل کنند چند مرد و زن نامحرم در حسینه انها خوابیده باشند. طیبه به شیوه خودش سعی در مجاب کردن آنها داشت و.... سرانجام رفتند اما راضی نشده بودند.
دوباره همه سعی کردند که به خواب بروند و دخترها درون کیسه خواب روسری ها را محکمتر دور سر خود پیچیدند و من مانتوی بلندی که داشتم را به آرزو دادم...اما داستان ادامه داشت.
ساعتی بعد ماشین نیروی انتظامی با چراغهای گردان آمد!
طیبه و فردین دوباره بیرون رفتند و گفتگو تا صبح ادامه داشت. بحث به اصول دین و نماز و ...کشیده شده بود. مختار عصبی شده بود و فردین به دنبال راه چاره میگشت و طیبه باخونسردی می گفت : سه تا ماشین برای ما پیدا کنید ما را به تهران برگردانید!
حقیقتا نمی دانستند چه کنند. هیچ شباهتی به یک گروه سرخوش نداشتیم، سیاسی هم به نظر نمی رسیدم، ترسیده هم نبودیم، مجوز هم نداشتیم، دوتا استاد دانشگاه و چهار تا فیلمساز و یه تدوینگر و دو تا دبیر و یه نابینا همه اعضای گروه خل و چلی بودند که می خواهند به قول طیبه: طبیعت زیبای "شما" را ببینیم، بامزه اینکه سربازهای که با ماموران آمده بودند به رئیسشان و بسیجی ها میگفتد:شما نمی فهمید اینها چه می گویند، اینها شبیه شما فکر نمی کنند!
سرانجام در اوج استیصال با مرکز تماس گرفتند که با ما چه کنند و پس از مدت طولانی خبر رسید که اگر حجابشان خوب است و جدا خوابیده اند رهایشان کنید.
سرانجام انان رفتند. حالا ساعت پنج صبح بود و کسی نخوابیده بود و بزودی باید به راه می افتادیم . فردین مدام با لهجه آنان ما را به راه راست هدایت می کرد.
من پیشنهاد می دادم که همانجا همه مان به عقد پسرهای گروه در بیاییم تا مشکل آنها حل شود که فردین داد می زد: ببخشید عذر می خوام مگه من چند تا دست دارم؟
و وقتی همه می خندیدند داد می زند: بی ادبا به چی دارید می خندید ؟

۱۱ نظر:

yeektaa گفت...

:|

چــي بگــم والا !!!!

شایان شلیله گفت...

اشتباه از خودتون بود دیگه. برای چی رفتین تو حسینیه آخه!!!. برای هر 3 نفر یک چادر می بردید و با خیال راحت توی باغی، کنار رودخونه ای می خوابیدید.
دفعه دیگه هم تنهایی نرین منم با خودتون ببرین

آرام گفت...

ها ها ها ها .خداییش تو پیشنهاد خوبی داده بودی . ولی جداً عجب شب پر استرسی !

ایمان.الف.خلیفه گفت...

مگر چند تا دست دارم!!!! بانمک ترین چیزی بود که امروز خواندم! لینک من شدی. به "چرت کوتاه روی موزاییک های یخ زده" سر بزن.

sendrela گفت...

eeeeeeeeee manam delam khast biam bahatoon:(
age doos dari az in be bad manam khanandeye shoma misham:)

کیقبا د گفت...

تا کی ؟
تا کی ؟
خدایا تا کی ؟
پرودگارا آفریدگارا خالقا تا کی ؟
طبیعتا بیگ بنگا تا کی ؟
لامصب تا کی آخه ؟
تا به کی آخر خدایا تا به کی ؟
...
بخندیم ؟ بگرییم ؟...
اینم شد روزگار ؟
بخندیم و بگوییم :
کارم از گریه گذشته است از این می خندم !

فاطمه گفت...

هر روز و هنوز این قوانین کثیف دست از سرمون بر نمیدارند. هنوز و هنوز دارن محکم تر و فاشیستی تر میشن .
....
کی خبر داده بود؟ اون از همه ....

برفی گفت...

پس رفته بودین اسلام رو بخطر بندازین :: )

این دوستتون فردین فک کنم خیلی باحاله::::::: ) فک کن تو این هیری ویری فکر اینه که چند تا دست داره و شماها به چی اره و اینا : )

شاد باشی دختر..

maahoor گفت...

http://www.kalam.tv/fa/video/8102/index.html

nazanin گفت...

cheghadr ma badbakhtum
tooye keshvareman khalaf kardan kheilu ra hat tare ta mosbat boodan

Elyas گفت...

طنز تلخی بود. میتواند موضوع محشری باشد برای نمایش کمدی. اما متاسفانه این واقعیت جامعه ایران امروز است.اگر این نگاه و این نثر را داشته باشی من خواننده ات خواهم بود.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...