صبح به اصفهان رسیدیم و به رضا زنگ زدیم و معلوم می شود او اصلا قصد استقبال از ما را نداشته و بد اصفهانی تنها می خواسته که ما بیدارش کنیم! زهرا احساس تهوع داشت و همه داشتند راضیش می کردند که بالا بیاورد و او نمی توانست. طیبه احساس معلم ادبیاتی اش گل کرده بود برایش واژه استفراغ را به بابت استفعال برده بود و توضیح می داد که فعل می شود "فرغ "که از فراغ و راحتی گرفته می شود و نتیجه می گرفت که: تو اگه بالا بیاری راحت می شوی ..توجه کن که غ است نه ق.... هوای اصفهان به شدت آلوده بود و غبار سنگینی شهر را گرفته بود. رفتیم سراغ تاکسی
طیبه مثل همیشه با خونسردی چونه می زند و سرانجام راننده را مجبور می کند که بر اساس تاکسی متر قیمت تعیین کننند اماعجیب گران می گرفتند
بعد هم که سوار شدیم به راننده ای که به تعداد شهیدان و یک نماد جنگی در شهر افتخار می کند توضیح می دهد : نباید نشانه هایی نشان دهنده خشونت را در شهر قرار دهند زیر کودکان تحت تاثیر قرار می گیردند و آینده ای در صلح وآرامش رخ نمی دهد!
این دختر حقیقتا به گفتمان اعتقاد دارد
از انجا به خانه رامین رفتیم ومنتظر رضا شدیم. در انجا با سفره دلپذیر صبحانه خانواده رامین روبرو شدیم که از هیجان مرا حداقل کشت.
آقا من یه بحث جداگانه دارم درباره موضوعی به نام" کره محلی"
کره محلی سفید رنگ است. یک سفید شیشه ای خاص. بعد زمانی که ان را در ظرف می گذاریم پس از مدتی قطرات اب در اطرافش جمع می شود.این کره با حرارت دست آب می شود و بر روی زبان طعمی دارد که مرا پرت می کند به کودکی هایم... هدیه مزارع سر سبزی که گله در ان چریده، هدیه از مرد چوپان و نی اش، هدیه از زنی مشک زن... خدایا چرا نمی شود این کره را در یخچال نگهداری کرد؟
سرانجام رضا با ماشینش می اید. بچه ها به ماشینش می گفتند شیرکوهستان و وقتی ماشین را دیدم متوجه طنز این نامگذاری شدیم. سه تا ماشین شدیم و به راه افتادیم. بیتا که عشق خندیدن است به سرعت ماشین رضا را انتخاب کرد به این دلیل ساده که مهدی وفردین در ان بودند. من طبعا هرجا که طیبه باشد می روم و زهرا ای ملایم هم با خواهر مهربان رامین رفیق شدند و به راه افتادیم.
در جاده دیدن فیات قرمز رضا که در اثر رقصیدن بچه ها در ان به شدت بالا وپایین می رفت واقعا منظره خنده داری بود
منم که طبق معمول هر وقت سوار ماشین می شم لالمونی می گیرم. نمی دونم چراجاده همیشه برای من وهمالود است. این گذر از مناظر، موتوری را در ذهنم روشن می کند که تا توقف ماشین خاموش نمی شود. کوهها و دشتها و رویاها... با موسیقی می گذرند و می گذرند....
و من همیشه این کوههای و تپه های یک دست خاکی رنگ را با درختهایی ناگهان، به تمامی جنگلهای بارانی ترجیح می دهم.
به خوانسار وارد شدیم
۱۹ آبان ۱۳۸۸
جاده های من
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
چهل عدد مقدسی در اساطیر ایران است. اهورمزدا آسمان را در 40 روز می سازد. چهل تعداد روزهای ناپدیدی هفت ستاره خوشه پروین است. در بابل بر یکدور...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
تولدم مبارک
۱۳ نظر:
آقا این شد روزگار که هم خوانسار و هم گلپایگان و هم کاشان و هم قمصر و هم محلات و هم چند تا شهر دیگر در همین حوالی را هنوز که هنوز است ندیده باشیم و هر کس هم به ما میرسد با لحن ملامت انگیزی بگوید هنوز دبی ! نرفته اید ؟
که البته دبی هم نرفته و خدا کند صد سال سیاه هم نرویم .
اما حالا خوب شد . حالا از زبان شما از خوانسار و بقیه ی بالایی ها خواهیم شنید .
منتظریم.
الآن دیگه واقعاً برام سؤاله که پست قبلی رو از کجا نوشتی؟ (گیر سه پیچ)
من هم مثل تو وقتی سوار ماشین میشم غرق جاده میشم و دیگه حرفم نمیاد! یه بار با اتوبوس که میرفتم خونه و سب هم بود، اجازه گرفتم کع بشینم کنار راننده تا فقط جاده رو ببینم!
راستی شنیدم خوانسار یکی از قطب های خشکبار کشوره! سوغاتی پسته و بادوم ما یادت نره!
وووووووپس من منتظر پست خوانسار
هستم :دی
اونجا خیلی رفتم
البته به نظر من بهارش قشنگتره
هم؟
میگم از وقتی سوار قطار شدی خیلی لحنت عوض شده!؟ چرااا؟!
میگم از وقتی سوار قطار شدی خیلی لحنت عوض شده!؟ چرااا؟!
vaaayyy vaayyyyyy vayyyy! hey dele ma ro ab kon! makhsoosan ke baz ba in agha fardin raftiid! man nadiide asheghesh shodam :D:P
من محلات زياد ميرم. منتظرم تا راجع به خوانسار بشنوم. شنيدم خيلي زيباست.
اي واي رفتين شهر باباي من. زود بنويس ببينم نظرت چي بود.
جاده يعني غربت
باد، اواز، مسافر و كمي ميل به خواب ...
در باره کره محلی کاملا باهات موافقم.من اولین بار که دیدم فکر کردم خامه است و بعد برام این سوال مطرح شد که اگر کره است چرا سفیده و بعد از خوردنش یک حس عجیب غافلگیری و حسرت که چرا من تا حالا همچین چیزی رو نخورده بودم،و دیگه هم هنوز دوباره پیش نیومده که بخورم.
اون کوهها و تپه های یک دست خاکی رنگ را با درختهای ناگهانی اش که معمولا جوی آبی هم در کنار دارد،من نیز عاشقم.
من اصالتا گلپایگانی هستم. اونجا هم رفتی؟ من عاااااااااااشق طبیعت شهرم و دور و برش هستم.
خانمی رسیدی تهران؟
بهتر شده بازوت؟
ارسال یک نظر