مهدی و رضا و فردین در مسیر یک کلمه را انتخاب می کردند مثلا دروغ و فی البداهه برای ان هر کدام یک بیت اواز می خواندند و بعدی بدون فرصتی برای تفکر ادامه می داد. حقیقتا شاهکار بودند تا ابشار فکر کنم شش کلمه را به اشعاری تبدیل کردند کاملا قابل قبول در سطح زمین اب از بین درختها به صورت جویبارهای کوچک به هم می رسیدند و از صخره پایین می ریختند. بچه ها بر روی زمین گرم زیر درختان پاییزی خوابیدند و خندیدند و فردین به زور همه را به مدیتیشن مجبور می کرد که:شما الان جزئی از طبیعت هستید شما دارید در زمین فرو می روید ..رضا همچین جوگیر شد که خوابش برد..
پس از مدتی تصمیم به پایین رفتن از ابشار گرفتیم. که بعضی ها نگران از سختی مسیر نیامدند. گروه دوم به راه افتادند. هر بار که منظره بیشتری از ابشار می دیدیم هیجانمان بیشتر می شد برای عکس گرفتن باید سوژه را می گرفتیم که پایین نیفتد. آنقدر رفتیم تا به رودخانه پایین رسیدیم.
باد تندی سرمای ابشار را به ما می رساند. به سمت ابشار به راه افتادیم . فردین قصد داشت که در اب شنا کند و رضا پیشنهاد دقیقا زیر ابشار را می داد که عمق بیشتری دارد. بالاتر رفتیم تا به انجا رسیدیم. اب با شدت پایین می امد و هیجان ابشار وارد تنمان می شد. عمق اب هم انقدر بود که بتوان شنا کرد. فردین و محمد جواد پریدند در اب . معلوم بود که سرمای اب خیلی شدید است. نمی دونم چند ثانیه بعد بود که منهم به درون اب یخزده پریدم.
یک لحظه اولش فکر کردم که الان از سرما سکته میکنم . بعد از چند ثانیه تحمل اب اسانتر شده بود به تشویق فردین به زیر ابشار رفتم
و زلزله اب بر تنم می ریخت. از حرارت داشتم می سوختم و فریاد می زدم. فشار اب انقدر زیاد بود که پوستم کاملا قرمز شده بود و طوری که از زیر ابشار بیرون امدم اب حوضچه به نظرم ولرم می رسید. حالا دیگر لذت شنا چندان زیاد بود که دیگر نمی خواستی از اب بیرون بیایی.. تصویر بچه ها دور ابشار که لباسهایشان در باد ابشار تکان می خورد و از سرما می لرزیدند خیلی دور به نظر می رسید.
بیتا که از ان طرف ابشار مرا دیده بود سعی می کرد با زوم عکس بگیرد و او که اصلا قصد امدن به این طرف کوه را نداشت به سرعت خودش را رساند. تجربه زلزله ابشار باعث می شدم که دوباره به زیر ان بروم . نمی شد داد نزنی...انگار که تمام انرژی های منفی وجودت شسته می شد . دوباره شنا.. دوباره ابشار... تا جایی که طیبه دستور داد که بیرون بیایم که حوصله مردن مرا ندارد و بیتا هم حسرت زده فرصت زدن به اب را پیدا نکرد. به سمت بالا به راه افتادیم در حالی که گرمایی زیر پوست من بود غیر قابل توصیف و سبکی در تمامی بدن
۱۳ نظر:
گيس طلا
با سفرنامه هات
داري منو يواش يواش بيدار مي كني
حالم از اين زندگي كارمندي ديگه به هم مي خوره ...
فکر کنم باید اسم وبلاگت رو بگذارم حسودی دیگران را بر انگیزید! خوش باشین.
من هم حسودی خودم را دیگر نمی توانم پنهان کنم!
vay che bahal. yakh zadam az tasavoresh..:)
بی نظیره
اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر قشنگی اون دوروبرا باشه
واااااااای دلم آبشااار خواااااست1 سر درد شدم به خدا الان از بی ابشاری و فشار رویای ابشار رو سرم!!!
من این آبشار رو خرداد ماه رفتم
البته از مسیر پایینش که سه چهار ساعتی پیاده روی داره
چند تا حوضچه پرورش ماهی هم هست
اون موقع خیلی قشنگ بود ولی انصافا پاییزش قشنگ تره
حالا مردم رو از کار بی کار نکنی با این سفرنامه هات!
به نظرم برای یک سفر خوب همسفر خوب خیلی مهمه،این طور نیست؟
در ضمن باید مثل طبیعت بی غل وغش باشی و تن اسایی رو هم کنار بگذاری تا بهت خوش بگذره.
این همه رو همین الان کشف کردم!!!!
دلم خواست ):
بابا یا عکس نذار یا با کیفیت
مردیم از فضولی
خیلی باحال می نویسی
تو خود خودشی/آره آخرشی
گیس طلا جون،همیشه به سفر و خوشی و لذت از کاری که دوست داری....
عکسات خیلی خوشکلن، بازم عکس بزار
سلام
رفتم موزهٔ آلبرتینا، پیش امپره سیونیست ها، کلی یادت کردم. خوش باشی...
سرما نخوردی؟ عجب بنیه ای!!! ای ول
ارسال یک نظر