دختر خاله رفته بودن بیرون. رو نیمکت دراز کشیده بودم که زنگ زد. در ساختمان و در اپارتمان را باز کردم و دوباره دراز کشیدم. شنیدم که اومده بالا دم در اما تو نمی یاد.هی صداش زدم:
دختر خاله بیا تو
دختر خاله ناز نکن بیا
دختر خاله بیا و اگرنه خودم می یام ها..
عشق من ...کره خر...بیا تووووووووو
اخر بلند شدم با شدت رفتم در را باز کردم یه پسر جوان وحشتزده را دیدم که به دیوار چسبیده با یه کاغذ و یه ظرف غذا با لکنت زبان می گه:
شما غذا سفارش داده بودید
۱۵ نظر:
هاها خیلی سوتی با حالی . بیچاره پسره! دفعه بعد که غذا سفارش بدی ببین کی رو میفرستن.
:))))))
تجسم داستان پسره وقتی آخر شب با رفیقاش دارن شام دور یه میز میخورن جالبه. البته شایدم بیچاره بدل بکشه و هیچ نگه
خودمونیم گیس طلا جان شما هم دست کمی از دخترخاله نداری ها
این واسه اون مطلب قبلیست !
گیسو طلا ! نگو اینجوری !!
من خیلی به اون بالش ها دل بسته ام !!
الآن گفتی بغض کردم جون تو!
تو واقعا عزيزي ، يعني وبلاگت منو قشنگ سر حال مي آره . هي ميام ببينم جديد چي نوشتي .
"به این فکر می کنم که آیا امکان داره یه روز منم مثل این اساتیدم تا این حقیر بشم. از کجا می شه فهمید؟ چطور می شه جلوشو گرفت؟" با شرمندگی که این تیکه از پستهای قبلتو نقل میکنم . برام جالب بود چون من خودم خیلی ازاین کارا کردم وبعدها خودمو همفکر وهمراه اونا دیدم .البته شاید قضاوت من بیمورد باشه چون ننوشته ای براساس کدام موضعیگری مشخص اساتیت باین نتبجه رسیدی .این خیلی مهمه که نخست بدونیم دیگران چــــــــــــــی میخوان وازاون مهمتر برای رسیدن باون چـــــــــــــه راهی رو انتخاب میکنن .
گیس طلا جان : استعداد طنز شیرینی داری ... مرسی و احسنت.
واااي از دست تو گيس طلا جون
غش كردم از خنده.بيچاره پسره
خودت هم داري يه پا دختر خاله ميشي :P
خیلی بامزه بود گیس طلا کم کم داری منو معتاد وبلاگت میکنی دختر
هاهاهااااااااااااااااااااا
خانوم جون خود شیرازیها توی شهر خودشون اینقدر سوتی نمی دن که تو با اون دختر خالت توی تهرون. حالا قیافه خودت بعد از دیدن پسر چطوری بود؟ دستشو می گرفتی میاوردیش تو یه آب قندی بهش می دادی دیگه((: فکر کنم پسره زرد کرده بوده بیچاره.
vaghean ahmaghi to
وای خیلی با حال بود کاکو
حالا این کاکو درسته؟
تصمیم دارم واسه کنکور تاتر بخونم.ولی رشته ام ریاضی بوده.می ترسم:((
ارسال یک نظر