۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

اینقده چسبید

امروز با بچه های تئاترم خداحافظی کردم. از هفته دیگه امتحاناتشون شروع میشه، ازشون خواستم که خوب درس بخونن و با وجودی که من تابستون فرهنگسرا نمی یام اما اونا کلاس تئاترو ادامه بدن.
اونا قول دادن که به حرفام گوش بکنن اما گفتن که اصلا نمی تونن قول بدن معلم تئاتر تابستان رابه اندازه من دوست داشته باشند.

۶ نظر:

سینا گفت...

یه وقت ریا نشه ؟ :D

Hassan گفت...

حالا اونا یه چیزی گفتن، شما چرا باور می کنین؟ ;)
مثلا من بگم "قول نمی دم وبلاگای دیگرو بیشتر از مال شما دوست داشته باشم" باورتون میشه؟ اصلا شمام باورتون بشه، خدا که هست؟ والا، دروغم چیه ...

هيچكس تنها نيست... گفت...

چند روز پيش جشن فارغ التحصيلي عزيزي بودم. وسطهاي جلسه بود كه ديدم مردي را با ويلچر آوردند. با ورود آن مرد تمام سالن بلند شد و مشغول كف زدن شد. تا بحال اينچنين ابراز احساساتي براي يك نفر نديده بودم. از آن لعبتك آشنا موضوع را پرسيم.گفت: ايشان معاون دانشگاه بودند و استادي بسياري از درسهاي ما. كه متاسفانه چندي پيش تصادف كردند و قطع نخاع شدند.و تمام دوستاني كه در اينجا حضور دارند بيش از اينكه از اين استاد علم و دانش زيست را آموخته باشيم درس و رسم معرفت و انسانيت را آموخته ايم.
چه زيبا حسي بود ديدن بروز احساسات بي وقفه جمعي تحصيل كرده از براي استادي كه تنها استاد زيست نبود.

مهربان باشيد و زيبا

ناشناس گفت...

Ina ro bikhiyal hala koja miri tatilaat?

گیس طلا گفت...

تعطیلی ها کنسل شد بابا

Unknown گفت...

گیس طلا جان نظرتو درباره "گروه علاقمندان گیس طلا" توی فیس بوک نگفتی؟!!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...