۷ مهر ۱۳۸۹

طلا در آب


نگران بودم که دیگر فرصت دیدن بغاز را پیدا نکنم . شب قبل به بچه ها گفتم که تنها می رم چون نمی خوام ظهر برگردم هتل. سر میز صبحانه معصومه گفت که می خواهد با من بیاید و بیتا هم گفت می اید اما ظهر بر می گردد هتل

می دانستم که باید به اسکله امی اونو برویم و انقدر من گفته بودم امین لولو که معصومه به راننده اتوبوس همین اسم را می گفت!

اسکله کنار یکی از ان همه پلهای زیبا ی استانبول بود و پر از مردان ماهیگیر که ردیف با چوبهای بلندشان ایستاده بودند و توریست ها از انان عکس می گرفتند.

تابیتا تلفنش را بزند من اطلاعات تنگه را از فروشنده بلیط گرفتم. مرد جوان پیشنهاد داد که ساعت 6 عصر سوار کشتی بشویم تا غروب را ببینیم.

از اسکله زیبا به سمت بازار مصری ها رفتیم که بازاری بود بود که در ان عطر می فروختند. بازار ادویه فروشها

و شما نمی دانید که ان چه بازاری است !

فروشندگان ان بیل کوچکشان را در ادویه می زدند و عطرش را تعارف می کردند چون می فهمیدند که همان کافی است تا پای ادم سست شود.

من سه نوع ادویه خریدم و الان که در تهران در حال نوشتن این کلمات هستم و عطر چایی میوه ای که دم کرده ام فضای تمام خانه را عطرآگین کرده، تاسف می خورم که چرا بیشتر نیاوردم.

کوههای رنگین ادویه و سینی های کوچک شیرینی که تعارف می کردند و مغازه داری که دنبال ما می دوید و نگران که شما از مغازه من چرا دیدن نکردید؟ و ما دستپاچه عذرخواهی کردیم وبرگشتم و مغازه اش را که پر از صنایع دستی زیبا بود بهم ریختیم و چیزی هم نخریدم و او همچنان با شادمانی وسایلش را بیرون می ریخت.(یعنی فقط مقایسه کن با مغازه دارای شیراز)

در همان بازار دلپذیر بود که فهمیدیم مقصد بعدی ما تعطیل است چون یکشنبه بود. یه بازاری بود به اسم ...نمی دونم... گاپالاچارشی بود؟ چاپاراکارشی بود ؟پاچارا کارشی بود؟ یکی از اینا بود خلاصه .....

پس مسیر را تغییر دادیم به سمت برج گاتالا . تا به پای برج برسیم نفسمان بریده بود اینقدر پله بود اما ارزشش را داشت. یک برج اجری خوشگل و جذابتر از اون منظره حقیتا 360 درجه شهر استانبول. شهری با سفالهای قرمز و دریایی ابی....خیلی زیبا بود

دل کندیم و برای نهار برگشتیم به امین لولو! که قرار بود ماهی تازه بخوریم. زیر پل رستورانها ردیف شده بودند و در همسایه اب، ماهی می خوردی. معصومه و بیتا با هم یک غذا را سفارش دادند و من یک نوع ماهی ساردینی را و ما چقدر خندیدم به بیتای تحت رژیم که با خوردن یک دونه از ماهی های من یک پرس دیگر از ان سفارش داد.

بیتا از صبح می خواست ظهر به هتل بر گردد اول میگفت بازار بریم بعد می رم ، بعد می گفت برج بریم بعد می رم، بعد گفته نهار بریم بعد می رم . بعد گفت می رم ایا صوفیه بعد می رم. وقتی رفتیم اونجا من و معصومه که قصد ایاصوفبه رفتن نداشتیم روی صندلی ها زیر درختان ولو شدیم تا ماهی را هضم کنیم و منتظر یک کنسرت موسیقی خیابانی بودیم(فکر کنید بین دو مسجد کنسرت موسیقی در حالی که اذان هم شنیده می شد. کفن پوشی هم بیرون نیامده بود) داشتم می گفتم .فکر کنید من و معصومه این خانم کارشناس هنر را داریم راضی می کنیم که بابا برو ایاصوفیه را حداقل ببین اومدی استانبول !

فکر کن؟ اولش اومده بود که فقط موزه و اثار باستانی ببینه اون وقت در اثر چهار روز معاشرت با ما یه ایا صوفیه نمی رفت!!!

خلاصه رفت و من و معصومه هم ذرت خریدیم و خوردیم که تا بغاز هنوز وقت داشتیم. دیدم بیتا سه سوت برگشت. می گم چی شد ایا صوفیه ؟ شکمش را داده جلو می گه: اخه صفش خیلی طولانی بود!

برای اینکه بیشتر متوجه طنز قضیه بشید این دختره وقتی می ره تو کتابخونه ملی صبح ، شب با کارمندا می یاد بیرون حالا داره می گه حال ندارم صفش درازه . یعنی بچه رسما از دست رفت!

خلاصه اینکه بازم نرفت هتل و اخر با ما اومد تور تنگه بسفر

مختصر می گویم. با کشتی تنگه را دور زدیم و چشمان همه انچه را دید که تا کنون ندیده بود:

کشتی های غول اسای چندین طبقه

خانه های قهوای چوبی درون جنگلهای سبز

سه تا عروسی در سه تا هتل کنار دریا

کشتی های کوچک که در ان مهمانی بود

پل های زیبای استانبول

و افتابی که به تدریج پایین می رفت و نورش طلائی می شود

و سرانجام انچه که این همه مدت به دنبالش بودم

گلدن هورن

حقیقتا اب و اسمان طلائی شد

۱۰ نظر:

شادی گفت...

یه تلفن همین الان به بیتا خانوم بزنین.اینطور که پیشرفت کردن فک کنم دیگه مشکل سشوار کشیدن هم حل شده باشه.
;)

نوشا گفت...

راستی این سفر نامه چرا عکس نداره ؟

sherry گفت...

گیس طلای عزیز خدا نسیب کنه آدم با تو هم سفر بشه، چقدر زیبا بین و سر زنده ای.
می دونی یک چیز مهم ازت یاد گرفتم راجع به زندگی که شاید می دوتستم اما اثبات کردی بهم. من توو ایران که زندگی می کردم هرگز از زندگی راضی نبودم و گفتم باید برم، توو بهترین کشور اروپا زندگی بعد هم آمدم امریکا زندگی می کنم اما می بینم رضایت باید توو دل آدم باشه و از چیزها هر جا که هست لذت ببره. نه اینکه فکر کنم تو علی بی غمی اصلا این خیال رو نمی کنم اما منظورم اینه این همه سفر که رفتم هرگز این زیبایی هایی که به این سبک وصف می کنی من این همه بزرگش نکردم واسه خودم و چه کار زیبایی هم می کنی. حتی الان که نگاه می کنم خیلی از چیزهایی که از همین سفرت می گی من هر روز تووی شهری که هستم می بینم اما کو ذوق خانم گیسوطلا!
زنده خانم هنرمند، جدا دلم می خواد باهات هم سفر بشم استاد
مرسی برای سفرنامه ی زیبات، امشب نشستم و از روز اول تا اینجا رو با هم و بعضی رو دوباره خوندم.
همیشه به خوشی باشی و سلامت بلاگر عزیز

مهسا. گفت...

گیس طلا جون سلام

امروز دارم میرم سفر و پیش خودم میگم گیس طلا کاش سفرنامه ات تا امروز تمام شده بود.و دلم پیشش نمیموند.

و بگم که:
دلم بازارهای ترکیه رو می خواد
دلم ماهی تازه می خواد
دلم دریا و خورشید طلایی می خواد

خدانگهدار تا هفته دیگه
آخر هفته ات خوش

شهریار گفت...

بازم ممنون به خاطر سفرنامه جذاب (به قول sherry پر از زیبابینی تون) و پرانتزهای جذاب ترش.
شما همشهری داستان رو می خونین؟ توی شماره اخیرش یه سفرنامه استانبول از کس دیگه ای هست. البته حال و هواش کاملا با سفرنامه شما متفاوته ولی من هر دو مدل رو دوست دارم.

ناشناس گفت...

عزیزم نمی خوای عکسای خوشگلی رو که انداختین برامون بذاری سفرنامه بدون عکس مگه میشه ؟؟؟؟؟؟؟

tara گفت...

اون بازار اسمش هست کاپال چارشی که همون بازار بزرگ استانبول هست

http://en.wikipedia.org/wiki/Grand_Bazaar,_Istanbul

واقعن هم بزرگ ولی جنس ها با قیمت چند برابر از مغازه های دم همون بازار
یه کبابی خیلی معرکه هست اونجا که من به همه دوستام که میخوان برن استانبول پیشنهاد میدم
این قضیه یکشنبه رو ما هم بهش بر خوردیم ولی خوب چون هفته بعدش هنوز اونجا بودیم تونستیم بریم

استانبول شهرزیبایی و شما هم زیبا توصیف می کنی، ولی نخوندم هیچ جا از شمار زیاد سگ ها و گربه هاش بگی که همه جا ولو هستن
شیاد هم من خیلی به این موضوع دقت کردم

همیشه به سفرهای شاد

دارا گفت...

فکر میکنین کار سختیه که

/ عبور مرور ماشینها و موتورها در بعضی خیابانها مثل جمهوری، بازار، و ... ممنوع بشه و تراموا بکار بیافته؟

/ پیاده روها نظم بگیره و خطوط عابر پیاده، معنی پیدا کنه؟

/ در و دیوار کثیف و بی قواره ساختمونا تمیز بشن و خوشگل؟

/ساختمونای قدیمی مرکز شهر از ادارات دولتی (بنیاد فارابی و پست و بانک و چند وزارتخونه و ...) تخلیه بشه و بشه واقعا محل دیدنی و آرامش؟

/توی باغچه های باریک مثل قدیما آب راه بیافته؟ اونم دم غروب؟

/کافه های روباز ، اینجا و اونجا راه بیافته با گارسونهایی که لباسهای خوشرنگ سنتی پوشیدن؟

/ فرهنگ احترام متقابل بین آدما روغنکاری بشه و اینهمه پرخاشگری رو مواجه نباشیم؟

و یه خیلی پیشنهاد دیگه که متاسفانه راه بجایی نمیبره تا ما و شما حسرت شهری مثل استانبول رو بخوریم!
امیدوار بودم موزه ملی شهر استانبول هم تشریف میبردین تا میدیدین که هر چی از تاریخ دارند ایرانیه.
حالا شما به عنوان یک خانم جا افتاده و تحصیل کرده و ایرانگرد و اهل تفکر و ذوق، اینهمه محو جذابیت اون شهر شدین (هر جند بعضی جاها هم برای خوشمزگی طنز و ادبیات ژورنالیستی غلو کرده بودین) حالا ببینید جوونای ما که پاشون خارج از کشور باز بشه، با چه نیرویی میخوان برگردن؟


همیشه دلتون شاد

sandbaad گفت...

با این ضشنگیا که شمام اینقده قشنگ می نویسین آدم چی می تونه بگه ؟ جز تحسین و تشکر !

کلافه گفت...

دارای عزیز من با نظر تو کاملا موافقم ولی وقتی آدم به عنوان توریست جایی میره دیدش کاملا فرق میکنه و به نظر من دلیل اصلیش فارغ بودن از دغدغه های روزانه زندگی است.درسته میشه تهران رو با کارهایی که گفتی به یک جای بسیار جذاب تبدیل کرد گرچه یک مقدار رویایی و دست نیافتنی به نظر میاد ولی نباید انتظار داشت که یک تهرانی که برای انجام کاری به مرکز شهر رفته هم این جذابیتها رو ببینه.یک توریست به دنبال زیباییهاست ولی یک عابر فقط میگذره.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...