بسیار زود از خواب بیدارم شدم تا اخرین صبحانه هتل را با آرامش و لذت بخورم. هنوز تنگه در مه صبحگاهی بود و من در خنکای رستوران برای اخرین باز به پرنده های دریایی نگاه می کردم . گارسون مهربان رستوران مثل هر روز باقیمانده کالباسهای مسافران را به آنها می داد و چنان جیغ و جاقی راه می انداختند که بیا و ببین .
انقدر ماندم تا بچه ها بیایند و افتاب دربیاد و دریا در نور بدرخشد و کشتی ها دیده شوند و آن قلعه دختر با پرچم قرمز رنگش. از اون نان پنیردار سرخ شده برای اخرین بار خوردم(جان مادرتان یکی دستور تهیه اش را پیدا کند) و کیک و چایی را دو ساعت کش دادم و به راه افتادیم.
امروز را قرار بود به قسمت زنانه مان بهای بیشتری بدهیم و و فقط روز را به خرید بگذرانیم. فقط خانمهای که در تهران خرید کرده اند می داند چه غنیمتی است اتاق پروهای خالی و خنک و معطر که کسی پشت در آن منتظر شما نیست و راهروهای پر از آینه که از تمامی زاویه های ممکن می توانید پشت گوشتان را هم ببینید.
بنابراین قیافه ما هنگام برگشتن به هتل تماشایی بود. برای آخرین بار به استخر هتل رفتم و روی آب شناور شدم. انقدر ریلکسیشن کردم که خوابم برد و نزدیک بود خفه شوم.
طبعا می خواستم که اخرین شب را در خیابان استقلال بگذراندم و خداحافظی طولانی با ان داشته باشم. بنابراین به راه افتادیم. خیابان همانقدر عشوه گر بود که بود. یک دستگاه خیلی بامزه در خیابان بود که جلوی ان می ایستادی و عکس می گرفتی و عکس را به ایمیل خودت می فرستادی و ما کلی قیافه خنده دار جلوی ان گرفتیم .ضمنا مجانی بود ها....
به مغازه ای رسیدیم که فقط سالاد می فروخت. کارش خیلی بامزه بود. ظرفهای یکبار مصرف بزرگی در یخجال بود که پر از انواع مختلف سبزی که یکی را انتخاب می کردی و بعد می رفتی بخش بعدی که انواع مواد بود که می توانستی به سالادت اضافه کنی. تا 5 ماده قیمتش می شد 6 لیره اما تنوع مواد اینقدر زیاد بود که انتخاب مشکل بود. تازه بعدانتخاب یه صد مدل سس بود که اسم و ادرس همه را خیلی شیک زده بود به دیوار
همون مدلهای مختلفی از این علفها و موادش و سسها سفارش دادیم اماوقتی پای خوردن رسید هرکی عقیده داشته بود که مال خودش از هم خوشمزه تر است.
بامزه تر از همه اینکه معصومه را گم کردیم و همین رستوران همان سوپ کذایی معصومه را داشت. کلی به ریشش خندیدیم
سیما می گفت سیر شده و من و بیتا هم که تازه بعد از خوردن یک ظرف گنده علف اشتهایمان باز شده بود با اومخالفت می کردیم
پس از مدتی راه رفتن در خیابان احساس می کردم که علفها در معده ام بزرگ و بزرگتر می شوند و من از خوردن شام انصراف دادم اما بیتای تحت رژیم همچنان بر سر عقیده خود باقی مانده بود.
شب شده بود و ما همچنان در بین گروههای موسیقی و روی سنگفرش های براق راه می رفتیم تا یک دو طبقه زیبا پیدا کردیم و رفتیم بالا. گارسون گفت که اشپز خانه داره تعطیل میشه اگه سفارش غذا داریم. بیتا یه ساندویچ گنده سفارش داد و ما پای سیب و چای
حالا از این به بعدش دیگه خنده بازار بود. رستوران قصد تعطیل کردن را داشت و ما اخرین مشترهای ان بودیم و گارسون می خواست به تمامی زبانهای کلامی و غیر کلامی با ما برساند که شر را کم کنید ولی نه من وسیماتونسته بودیم اون کیک گنده را تموم کنیم و نه بیتا همبرگرش را
گارسون به بهانه های مختلف می اومد سر میز ما یادستمال می کشید یا گلدان گل را جابجا می کرد و هنوز اخرین لقمه در دهان بیتا بود که ظرفش رابه سرعت از جلویش بر داشت. حالا در تمام این مدت سیما ی مودب در حال تعریف یک داستان طولانی بود و هربار گارسون با یه دستمال می پرید وسط حرفش.
سیما ناگهان با خشم به من گفت : بابا بهش بگو بیلشو بیاره بریم. منم که از عصبانی شدن او جا خورده بودم دستپاچه به گارسون گفتم :اقا بیلتونو بیارید و نمی دونم چرا با هر دو دست حرکت اون یکی بیل را نشان دادم
طبعا استارت خنده زده شده بود و تمام شب تا هتل را به یک عالمه چیز های دیگر خندیدیم و به شکم من که انقدر بالا امده بود که ژاکتم را مانند مادران باردار با محبت می کشیدم روی ان که سرما نخورد
شب در هتل چمدانها را پیچیدیم و لباس پوشیدیم و پایین امدیم.
در اینه راهرو هتل به خودمان نگاه کردم. آینه ای که هفت روز چهار موجود رنگین و خندان را نشان داده بود. حالا هر چهار تا در مانتو هایمان چقدر جدی و بی رنگ بودیم.
ماشین امد و باران شروع شده بود و هوا دلچسب تر از همیشه شد. وارد فرودگاه شدیم و باز هم هموطنان عزیزی که در صف جلو می زدند با بارهای به شدت حجم و بدشکلشان. مسافرانی که دیر امده بودند و صندلیشان فروخته شده بود و داد وبیداد می کردند. انبوه بطری های اب که مامور مدام توضیح می داد نمی شود بالا بردشان و تمامی نشانه های بازگشت به وطن گل وبلبل
صبح در تاکسی فرودگاه از زمین های خشک و بی اب و علف و محله های جنوب شهر عبور می کردم و غم بر سرم آوار شده بود.
ما شایسته این همه نبودیم
در دلم با خود می گفتم که خدا را شکر مادرک و خواهرک در خانه منتظر من هستند و اگرنه تحمل خانه این بار سخت بود
۲۴ نظر:
من تازه دارم میرم همشیره.. کاری باری سفارشی؟ D:
:( اخرش خیلی غمگین تموم شد:(
ـــــــــــــــــــــــــ
عجب ستمیه نظر گذاشتن اینجا:(((((((
این قسمت آخرش چه تجربه مشترک و حس مشترکی رو ایجاد میکنه. این حس رو تجربه کردم.
صبا
سفرنامه رو دوست داشتم... دختر عجیب به هوسم انداختی...یعنی فقط معطل یه همسفر با حالم... باید برم.
میشه اسم تور رو بگی؟ میدونم که نظرت اینه که با تور نریم ولی چون بار اولم هست میخوام با همین تور برم...مرسی
لی لی جان
گفتم که تور بدی است. شجاع باشید وخودتان بروید . زمینی بروید با قطار که ارزان تر است و هتل هم در میدان تکسیم گرانش و در اکسارا ارزانش همیشه اتاق خالی دارد. حتی نیاز نیست رزرو کنید
مرسی گیس طلا جان...
ممنون بابت سفرنامه، کلی حظ بردیم، ایشالا همیشه به سفر
چطوری میشه گفت بخاطر همون غمی که توو برگشت آوار میشه آدم رغبت نمیکنه هیچ جا بره !
چطوری میشه گفت تا ادعا و روشنفکر بازی و لوس بازی و ... تلقی نشه !
چطوری میشه اینهمه سال هزار تا بهانه آورد و از دوبی گرفته تا مالزی و ارمنستان و چین و از سوریه گرفته تا اروپا و ... نرفت فقط و فقط بخاطر همین کوه غمی که هم اومجا رو سرت هست و هم موقع برگشت ده برابرش رو سرت آوار میشه !
چطوری میشه گفت ؟به کی میشه گفت ؟!
چطوری میشه گفت والله بالله ما هیچ پخی نیستیم هیچ ادعایی هم نداریم ولی اگه بریم مریض میشیم !
چطوری میشه گفت همین گیس طلا که شده عینهو مارکوپلو و هنوز نرسیده عزم یه جای دیگه میکنه ، وقتی میره دل صد منیش هزار من میشه !
چطوری میشه گفت اگر چه اون مینویسه و میخنده ما هم میخونیم و میخندیم ولی دست آخر باز هم باید متوسل بشیم به همین شعر تکراری و کلیشه ای ی هزاران بار گفته شده ی خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است ، کارم از گریه گذشته است از آن میخندم ؟!
رسیدن بخیر !
کیقباد جان، تیک ایت ایزی!
بعدشم چندروزی است که این دختر رسیده است به وطن و دارد سفرنامه مینویسد!
وااااااااای گیس طلا فک کن...من هیچوقت فک نمیکردن که این دختر شیرازیه بانمک انقد به خواننده هاش احترام بذاره..نمیدونم چرا همش حس میکردم مثل خیلی از وبلاگای پربازدیده دیگه حوصله ی تک تک سر زدن به اوناییی که میخونن بلاگاتو نداری...کلی خوشحال شدم از دیدن کامنتت...
یعنی اگه نمیگفتم اینو قطعن حناق میشد توو گلوم:d
ای جانم
من چیکار کنم که شما این غم پایان سفرنامه رو نداشته باشی
برات هر روز از اون نون پنیرا بیارم خوبه ؟ ... یا ... یا ... ؟
دیگه ته تهش می تونم مرغ دریایی بشم هر روز کالباس اضافه هاتونو بخورم. فقط کپک زده نباشن ها . مریض می شم
سلام
باز هم رسین بخیر
هنوز برام جالبه که بدونم سفر به تنهایی هم برات لذت بخشه؟ من پارسال بشدت دلم می خواست نها برم و وقتی با همسفرام هم بودم یه چند دقیقه ای که تنها میرفتم خیلی لذت می بردم یه جوری انگار ادم در فضای خاصی قرار می کیره ولی اینکه تمام سفر تنها باشی نتونستم جرات بخرج بدم
شما تاحالا تنها سفر خارج از ایران رفتی؟
من باز هوس گرما كردم م م....
ای بابا...آخرش برای همه مون یک جوره انگار....غم و لج!
فکر کنم که بیگل بوده.
http://en.wikipedia.org/wiki/Bagel
به حق علی با دل خوش بری اروپاگردی،محض خاطر این سفرنامه های شیرینتون.
گيس طلاي عزيز سلام
خوشحالم كه به سلامتي رفتي و برگشتي.سفرنامه ات را كامل خواندم البته با بسيار لذت.
جمله ي اين پست تو را من چند روز پيش به زباني ديگر به يكي از دوستان گفتم:
آري، ما لايق اينهمه بدبختي نبوديم.آري!
گيس طلاي عزيز سلام
خوشحالم كه به سلامتي رفتي و برگشتي.سفرنامه ات را كامل خواندم البته با بسيار لذت.
جمله ي اين پست تو را من چند روز پيش به زباني ديگر به يكي از دوستان گفتم:
آري، ما لايق اينهمه بدبختي نبوديم.آري!
از خوندن سفرنامه خیلی حظ کردم شاید اگه می رفتم اینقدر حال نمی کردم. مرسی از این حس زیبا. مرسی
سلام اين درد تمام ما زنان ايران است كه از حداقل لذت هاي زندگي محروميم حسي كه هيچ وقت يهك زن اروپايي يا حتي ترك آزاد نمي تونه دركش كنه حتي مردهاي خودمون هم اين حس رو درك نمي كنند ولي من خوب مي دونم چي ميگي مخصوصا وقتي به كشور همسايه اي ميري كه تا 30-40 سال پيش خيلي از ما عقب تر بوده و اين آرامش و دموكراسي رو ميبيني بدجوري افسرده ميشي
عزيزم منم دقيقا بعد از سفر تركيه احساس تو رو داشتم :(((((((((((
ضمنا اسم اون بازار كاپالي چارشي يعني "بازار رو بسته و مسقف" :)
مرسی ، واقعا لذت بخش بود خوندن این پست های سفرنامه تون ، آرو می کنم هی سفر برید زیاد زیاد و بیایین اینجا بنویسین ، مام بیایم لذت ببریم D:
می شه بازم بری مسافرت؟
یا دست کم یه سفرنامه خیالی بنویس اگه بودجه نیست!
ارسال یک نظر