تاریک که شد دوباره برگشتم پهلوی حاج محسن خودمان. پیرمرد تنه درختی را می برید. گفتم :چرا؟ گفت: پیر شده بود زن و بچه نداشت کشتمش!
بقیه هم آمدند و دور اتش گرم نشستیم و با مردان ده صحبت کردیم.
. مردم مهربان یک والور هم پر از نفت کردند و به ما دادند و رفتیم خانه.
والورها را روشن کردیم اما هنوز بخار دهانمان در هوا می پیچید.از آنجا که پشت پرده های خانه رختخواب های فراوانی بود. پتویی بیرون کشیدم و رفتم داخل کیسه خواب و پتو را روی آن انداختم اما باز هم گرم نمی شد.
بچه ها در حیاط آتش روشن کرده بودند و مهدی و طیبه در نقش زن و مردی فیلمهای هندی پشت درختها آواز می خواندند و پنهان می شدند و صدای خنده ها می امد. اما حیفم می امد از کیسه خواب بیرون بیایم.
مهسا یک سلکشن محشر موسیقی داشت و با هم گوش می دادیم و حال می کردیم و من اینبار در پشت پرده های خانه زیبا چیزی کشف کردم که مشکل سرما را یکبار برای همیشه حل کرد.
جاجیم.
فقط مانده بود شام که گروه شام قول مرغ داده بودند اما با یک چند تا تخم مرغ کاری کردند که همه سر گرسنه بر زمین بگذاریم. چه انتظار دارید دیگه بیتا جزو این گروه بود!
من رفتم زیر جاجیم و دنیا را فراموش کردم. آنقدر گرم و آنقدر سنگین بود که حتی نتوانستم از این دنده به اون دنده بشم. صبح که بیدار شدم تنها موهایم از زیر جاجیم بیرون مانده بود که آنهم یخ زده بود.
صبح کی جرات داشت صورتش را بشورد از سرما که طیبه مشکل را با قابلمه های بزرگ ابی که روی والور ها گذاشته بود حل کرد.
صبحانه با کره و پنیر محلی و سماور و قوری صحنه ای بود ها. این گروه صبحانه کلا کارش درست بود و اصرار داشتند که از خرج زن و بچه شون زدن تا تونستن این صبحونه را درست کنند برای ما
بعد از آن در یک بسیج عمومی خانه را جارو زدیم و تمیز کردیم و هرچیزی را بر سر جایش برگردانیم و یک عالمه عکس گرفتیم
و منهم با موبایل به دنبال بچه های بودم که در حال تعویض لباس بودند اما همیشه دیر می رسیدم. به جاش مهدی برای دوربین موبایل توضیح می داد که برای جلوگیری از خشکی و افسردگی! مالیدن ویتامین آ- د به شدت ضروری است و طرز استفاده از ان را به صورت عملی نشان می داد، بخصوص داخل مخاط بینی!!!
و به سختی خانه با چشمهای آبیش را ترک کردیم.
نمی دونم دقیقا چی شد که ما تصمیم گرفتیم مسیر را به سمت شاهرود ادامه بدیم. حاج محسن می گفت راه میان بری هست که خیلی کوتاه است و طبعا قسمت چیز خل گروه که من و طاهره باشیم فورا باان راه موافقت کردیم اما از انجا که چند تا عاقل و جدید درگروه بودند مخالفت شد و مسیر جاده را شروع کردیم.
باز هم توسکاستان بود. چقدر اسم زیبایی است . تلفظش کنید: توسکاستان
باز هم موزیک و پیاده روی و امکان چرخیدن یک دایره کامل در اطرافت در حالی که منظره همه جا باشد
جایی زیر درختان توسکا استرحت کردیم. یکی از بچه چوبی شبیه عصای موسی پیدا کرده بود یکی هم فرعون شده بود و در تاریخ تحریف اساسی کردند و موسی با عصا زد تو سر فرعون رود باز شد ما رفتیم به سمت شاهرود!
این وسط حمید همچنان داشت برای ما دنبال بلیط برگشت گرگان به تهران می گشت. من بهش اطلاع دادم که داریم می ریم شاهرود و از اونجا سوار این قطاری که او پیدا خواهد کرد می شویم. در جواب این مسیج به دستم رسید:
به اطلاع می رساند هیچ قطاری از گرگان به سمت شاهرود و سپس به سمت تهران حرکت ندارد. در صورت تمایل نقاط مورد نظر را در نقشه علامت گذاری کنید تا در اسرع وقت یک ایستگاه درانجا ایجاد گردد. ستاد سفرهای استانی راه آهن جمهوری اسلامی ایران!
مهسا و زهرا در تمام مسیر برای ماشین ها دست تکان می دادند و حقیقتا اکثر ماشین ها بوق جواب را محترمانه می زدند.
از انجا که ما جماعت باهوشی هستیم. زمانی که خواستیم با میان بر راه را کوتاه کنیم. رفتیم شاه کوه سفلی اشتباهی و دوباره همان مسیر را برگشتیم. کلا قطب نما و جی پی اس هم که هنوز اختراع نشده اند.
خلاصه یک سربالایی به شدت نفس گیر را که رد کردیم و انجا نشستیم و منظره ای را نگاه می کردم که خاک شخم خورده اش از طلایی تا قهوه ای را همه در خود داشت. داشتیم با طاهره تصمیم می گرفتیم که بزنیم داخل منظره که دیدیم بقیه ذلیل مرده ها وانت گرفتن سربالایی را بالا اومدن
جای فردین خالی. کلا سرنوشت ما و وانت یه جورهایی به هم پیوند خورده است
سوار شدیم درحالی که چانه یکی زیر پاشنه دیگری بود.همه یخ می زدند و اواز می خواندند و خاطره تعریف می کردند به نهار فکر می کردند. مهدی می گفت خدا را شکر عید قربان گذشت واگرنه ما گوسفندا بدجوری درخطر بودیم.
انقدر سرد شد که بچه ها پتو کاپشن از کوله ها بیرون کشیدن و فقط دماغ ها دیده می شد.
مهسا می گه همیشه ارزوی بخاری می کردم اما الان ارزوی یه افسر دارم!
مرجان شاکی ادامه می ده: چرا تو این جاده یه پلیس نیست ما را بگیره پیاده کنه؟
حالا این وسط ها لنا می گه : شاهرود شهره یا روستا؟
طبعا همه دستش انداختن و آخرهای مسیر طیبه می گه:لنا پاشو رسیم به روستای شاهرود
در ایستگاه راه راهن تا قطار بعدی که ساعت 4 راه می افتاد وقت داشتیم. من گروه نهار بودم و با کنسرو های مختلف و ترشی و دلستر یک جوری شکمشان را سیر کردیم و زیر افتاب خوابیدیم تا نزدیک چهار، بعد با اعتماد به نفس کامل بدون بلیط رفتیم سوار قطار شدیم.تازه رفتیم روی صندلی مردم هم نشستیم.
بعد از اون دیگه استرس و خنده بازار بود.
ما از تمام ادمهایی که کاغذی در دست داشتند و به شماره ها نگاه می کردند متنفر بودیم . قطار راه افتاد اما سرانجام یکی یکی از صندلی بلندمان کردند و رفتیم روی زمین نشستیم. بامزه اینکه بچه ها در شاهرود نمد های زیبایی از پشم شتر خریده بودند همه را انداختیم کف قطار و ولو شدیم به خوردن و خندیدن و حرف زدن و خشم و محبت نگاه مسافران را به جان خریدن!
اخر کاری ها صندلی هم که خالی می شد کسی دلش نمی امد از روی نمد ها بلند شود اینقدر که خوش می گذشت.طیبه هم بقیه 20 تومن دونگمان را پس داد. یعنی خرجمان شد نفری 16 هزار تومن!!!به خدا من نمی دونم این دختر چه جوری حساب می کنه
به تهران داشتیم می رسیدم و من هنوز سالم بودم و کمی احساس گناه داشتم به همین علت تو ایستگاه اخری پیاده شدم که برم دست به اب، بااجازتون لیز خوردم و الان انگشت وسطی دست چپم من درون یک اتل پیچیده شده. شمااحساس نکردید این سفرنامه غلط تایپی زیاد داره؟ حالا فهمیدید چرا؟
خب بچه های عشق سفرنامه بسه تونه دیگه، پاشید برید. نوبت بقیه است.
عاشورا تا سوعا می رم لاویج .
حالا استراحت
۲۷ نظر:
بیتا جون! عزیزم! عکسها رو بیار دیگه!!
دل ما گرفته است!!حالی نمی دهد هرچه مزه می کنیم!!این دل دیوانه مان کرده است!!
چهارشنبه دهم آذر سنه 1389
جاجیم...
خوش به حالتون...
دوباره لذتهام تكرار شد
البته به باحالي سفر شما نبود
كاش ميومدم لاويج باهاتون
باحالماااااا!!
ميرم اهواز
سلام گيس طلا جون اميدوارم هميشه خوش باشي عزيزم ، يه سوال شما عضو جديد قبول مي كنين واسه مسافرت(:
fardin ro ham bebarin laavij khodaa vakili
سلام، راستش خیلی بهتون حسودیم می شه. خوش به حالتون. ولی به قول یارو: وصف العیش نصف العیش
sir nemisham az khordan e safarnamehat !
ghashang hesse lezat bordan az zendegi ro behem montaghel mikone va nakhodagah vaghti be tahe matlabate miresam nisham baze! na az bamaze boodane matn balke az sarkhoshi :)
دمت گرم گیسو طلا این سر دنیا با سفرنامه هات حال می کنم و برات آرزوی خوشی های بی شمار
سلام
چرا شما این سرویس رو برای وبلاگ دهی انتخاب کرده اید؟
الان که تات وب نماد پیشرفت و امکانات در ایران هستش و وبلاگنویسان رو داره به سمت خودش جذب میکنه.شما هم میتونید هم اکنون به تات وب بپیوندید و پیشرفت را احساس کنید. www.tatweb.ir
تات در گذشته یعنی فارسی
سلام گیس طلا
ممنون بابت سفرنامه و خدا بد نده. مراقب بقیه انگشت ها هم باش.
به بیتا عرض ارادت کن و بگو تا حالت دعاها برای دیدن عکس ها عوض نشده عکس ها رو برسونه
لاویج فوق العاده است :)) از حالا منتظر سفرنامه ات هستم.
رضوانه راست میگه، همسفر جدید نمی خواهید؟
اي كاش من هم فرصت اين تجربيات را داشتم
آرزو ميكنم هميشه شاد باشي و تا مي تواني از زندگيت لذت ببري.
طوري از سفر مينويسي كه آدم دلش ميخواد همه كاراش را ول كنه و همين الان با يه كوله پشتي راه بيافته.
خيلي خوب ميري سفر و خيلي خوب مينويسي اما نميدانم چرا بجاي صداي طبيعت به گلچين موزيكهاي بشرانه (اين كلمه اختراع خودمه) گوش ميدي؟ حيف نيست؟
خب به پایان آمد این دفتر، حکایت...
بسیار هم عالی. منکه در طول سفرنامه ساکت و غرق بودم تا ببینم آخر فیلم چی میشه. اما چند نکته واجب الجواب
1/ چجورکی این همه جزییات، اعم از نام افراد، اشیا، اماکن و ... گرفته تا نقل قولها و مزه پرونی هم سفران رو به خاطر میسپرید؟ فرمولش میتونه جالب باشه.
2/ شما که به ظاهر اهل فن نویسندگی و فیلم و اینا هستید، بهتر میدونید که یک سفرنامه تصویری ، اونهم به این ترتیب که ذکرش رفته، برای بعضی کانال های فارسی زبان موجه، چه اندازه ارزش داره. (البته میتونید صورتهاتونو شطرنجی کنین) با درآمد 4 تا از این سفرنامه های تصویری میتونید اون خونه با درخت پشت پنجره رو بخرید.
3/ جالبه که اهالی محل ها، در برخورد با تیم شما، همواره مهمان نواز از آب در میان و جالبتر اینکه چقدر هم ارزون سفر میکنید. آدم یاد هیپی ها دهه 70 میلادی میافته.
4/ این مادرک، اونوقت نمیگن * اینا همش میرند ای طرف اوطرف گردش و اینا، منو نمیبرن*؟
مرسیییییییییییی...
واقعا خوش به حالتون
بسی لذت بردم و شاد شدم....
کاش ما هم از این سفرا می رفتیم....
هميشه به مسافرت و خوشي
مدت هاست دلم یه سفر می خواد.
آخ داغ دلم تازه شد به خدا.
سلام گیس طلا
مواظب خودت باش سفر بی خطر که نمیشه ولی خب زود خوب میشی
بچه ها راست میگن همسفر صفر کیلومتر نمیخوای!
لاویج قشنگه
فقط یخ می زنین
تا می تونی لباس گرم ببرین
اي ستاره عزيز
بس کن
من سالهاست تورا مي نگاهم وتو
به ديگري نور مي دهي
من چشمانم را مي بندم
تو تا هر وقت که مي خواهي شب باش
عالی بود مثل همیشه.آخی طفلکی انگشتت چی شدآخه این وسط؟
یعنی فقط همین سفر نامه اشتباه تایپی داشت؟ من تازه میخواستم باهات قرارداد تایپ مطالبت رو ببندم بس که غلط غلوط تایپ میکنی اما ما غلط غلوط هات رو هم دوست داریم گیسو جان.
یعنی به جز اون قسمتِ انگشت و آتل، مسافرتی بهتر از اینم میتونه وجود داشته باشه؟ سفرنامه که عالی بود! یعنی عالیِ عالی ها :)
مرسی برای این همه زحمت تایپ با اون انگشت مصدوم :دی
حيف تو زمان ماركوپلو به دنيا نيومدي
اگه شوهر ميكردي بهش چه زوج موفقي ميشدين
هيييييي ، گيس طلا جان، من رو ياد روزهائي كه من و همسر گروه كوه داشتيم انداختي.
بعد هم دفعه بعد يكي دو هفته بعد از سفر از بيتا بپرس چقدر بعد از اينكه مانده دانگتون رو بهتون پس داده از جيبش مايه گذاشته.
ما هميشه بعد از اينكه هزينه ها رو حساب مي كرديم و مابقي دانگ بچه ها رو مي داديم يادمون ميومد كه كلي هزينه ديگه هم براشون از جيب كرديم كه يادمون رفته باهاشون حساب كنيم !!
ای جوووون
نمی دونم شما اینقدر قشنگ توصیف می کنی یا واقعا سفرهاتون قشنگه
ای کاش من هم...
سلام عزیزم
تازه وبلاگت رو پیدا کردم( انگار گم شده بود) خیلی جالب مینویسی و طنز ظریف کلامت امروز شادم کرد...ما که نزدیک جنگل توسکستان بزرگ شدیم بهش میگیم توسکستان با کسر ک.
و الان که من فرسنگ ها دوووووووووووورم از دیار کودکی (گرگان) به شدت برای آخر هفته هایی که در توسکستان گذشته دلتنگ شدم...توی جاده یه علامت بزرگ فلزی بود که نوشته هاش دیگه معلوم نبود...ما پشتش اسممون رو نوشتیم سال 82 آخرین باری که برادرم هم همراه ما توی زمین بود...و هنوز به مقصد نرسیده بود...
ارسال یک نظر