۱۵ آذر ۱۳۸۹

اتاقی از آنِ من

در این خانه اتاقی دارم که تمامش را پر از کتابها کردم. میزی که پشت پنجره است و چراغ مطالعه ای رو ی آن. روبرویم کوچه باریکی است با ستون بلند چراغ برقی که چراغش را نمی بینم اما نورش هست.
ساختمانهای اطراف پر از پنجره اند اما بدون نور. مردم این شهر از پنجره هایشان می ترسند پشت همه ملافه سفید است و بعد از دو سه لایه پرده. خب اصلا چرا پنجره می سازید. دیوار بالا بکشید و رویش دکوری پرده بزنید
پنجره ای که باز نشود از غصه می میرد.
داشتم می گفتم. در اتاق کوچکم میزی دارم و دایره ای از نور روی ان و پنجره ای که همیشه یا باز است یا نیمه باز
شبها وقتی سر از لپ تاپ بلند می کنم تصویر خودم را در شیشه می بینم با نگاهی که نمی شناسم و روزها کله ام را افتاب می دهم
چهار سال بود که سرم نور ندیده بود. روزها در حال کور شدن، پشت میزم می نشینم پنجره را هم باز می کنم چون یک جایی شنیدم که نور از پشت شیشه فایده ای ندارد. داشتم می گفتم پنجره را باز می کنم و زیر نور افتاب می نشینم تا نور به کله ام بخورم چند سالی بود که افتاب بر سرم نتابیده بود
کدام کتاب بود که اولش نوشته بود: من در آفتاب نشستم و همه چیز را به یاد اوردم؟
اینترنت وایرلس ندارم هنوز. ماهواره ندارم هنوز و در اتاقم جز خواندن و نوشتن کاری نمی توانم کرد واینهاهمه باعث شد که منهم به یاد بیاوردم نوجوانی ام را
اتاقم که پر از آفتاب و کتاب بود و خودم
ادم اصلا بزرگ نمی شود. من زیر چشمانم خطوط ریزی آمده است و در موهایم رگه های سفید و یکی از زانوهایم هم بدجوری درد می کند اما پشت این پنجره و زیر این نور من همان نوجوانم که بود.
من هنوز امیدوارم. من هنوز به معجزه ها ایمان دارم و من هنوز دلم می گیرد که چرا شادتر نیستم.
می شود از پشت پنجره ام ماه را دید . همین چند روز پیش هلالش را دیدم و به دوستم گفتم که بیاید داخل اتاق تا من آرزو کنم و به صورتش نگاه کنم. مادرک می گفت بعد از دیدن هلال ماه نو یک آرزو کن و یا به سبزه یا به روی دوست نگاه کن.
من در اتاقم پشت پنجره نشسته ام و می دانم که زمان می گذرد و آرزوها هم عوض می شوند.
اما

من دلم عجیب برای آن گیس طلای نوجوان گرفته که در اتاقش زیر دایره نور نشسته بود و رمان می خواند و به معجزه اعتقاد داشت و آرزو داشت که روزی آدم شادتری بشود .

۲۹ نظر:

آیدا گفت...

من الان نه به گیس طلا نوجوان بلکه به گیس طلایی حسادت می کنم که به اتاق داره واسه خودش و کتابهاش.

Unknown گفت...

ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی...

Unknown گفت...

این یادم میاد...

شيرازو میگن نازِ واسی آُفتو جِنگِش/ قلبارو گِرِِن میزنه به هم تیرشهی تِنگِش

الا گفت...

ای عزیز دل تو که اینهمه شادی و زندگی از وجودت را با دیگران تقسیم می کنی. مگه این همه زندگی و شادی یکروزه بدست آمده؟مطمئنم نه!
این همه شادی زندگی مال گیس طلاایه که از اول زندگیش و نو جوونیش داشته حالا هم داره. و تموم هم نمیشه.
مگه بده که گاهی گیس طلای نوجوونی گاهی بیاد سراغت و بگه هی خوابی یا بیدار؟

پرین گفت...

هی چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود مدتیه همش تو وبلاگ نی نی ها سیر می کنم

maahoor گفت...

هیچ وقت مثل شما بلد نبودم بنویسم، آرزوهام را دسته بندی کنم و به تحریر در آورم اما من هم پنجره را دوست دارم...پنجره خانه‌های بلند را بیشتر. منظره پشت پنجره برایم همه چیز است. کسانی‌ که بیدارند و با حضورشان به من دلگرمی‌ میدهند، درختی که الان شاخه‌هایش به جای بر میوه بار برف داده و خم شده و ویا ناقوس کلیسایی که ساعت را صبحا با آن می‌خوانم...ماهی‌ که سالها بود شبها از پنجره اتاقم ندیده بودمش. هر چه هستند این روز‌ها وقتی‌ به پنجره و آنچه که از آن میشود به دنیای بیرون دست درازی کرد می‌‌اندیشم به یاد شما می‌‌افتم به علائق مشترکم که هیچ وقت بهشان به عنوان چیز ارزشمندی نگاه نکرده بودم...راستی‌ عاشق چراغ مطالعه هستم در اتاقی تاریک روی میزی پشت پنجره در طبقه چهارم یک ساختمان که مشرف به ناقوس کلیسایی است....

Zara گفت...

Man ham arezoo mikonam shadtar basham.
Shad bashi hamishe:)

ناشناس گفت...

چه حس مشترکی.
صبا

روزهای پروین گفت...

*-:

زرافه خوش لباس گفت...

بعضی اتاقها روح خاصی دارند... حس آرامش گیس طلا در متن جاری بود

آرزو گفت...

من ، هنوز خطي زير چشم ندارم. تار سفيد مو ، هم . اما با تو حس مشتركي دارم . حس دلتنگي براي آرزويي كه ايمان داشت به فرداي بهتر از ديروز و امروز .
از يك چيز خوشحالم اما . از وجود گيس طلايي كه شاد بودن را دوست دارد و هنوز به آن اميدوار است.

ارش گفت...

سلام
شاداب تر از تو!!!!
من دوستی دارم ساکن اسلو، هی به من میگفت افسرده شدم گفتم تو بیست و دو سال پیش از ایران رفتی نمیدونی افسردگی یعنی چی ! اگه یه سفر بیای ایران میفهمی تو شاداب و سر زنده ای
اومد و دید از اون موقع هی میزنگه که کی میای و جلای وطن میکنی

ریحانه گفت...

من دوست داشتم همه شاد بودند

taraaaneh گفت...

آدمها بزرگ نمیشوند. من هم همان نوجوانی که بودم هستم. من هم مثل آن روزها خاطراتم رو مینویسم. اون موقعها یک دفتر خیلی قطور 200 برگ داشتم.امروز اینجا مینویسم.. ما واقعاچقدر فرق کرده ایم؟هنوز هم میزم روبروی پنجره است.هنوز هم مثل آن موقعها دلم یک کتابخانه بزرگتر میخواد...و بطرز عجیبی هنموز هم نمیخرمش...ما واقعا با دوران نوجوانیمون فرقی کردیم؟

Mahdie گفت...

فوق العاده نوشته بودي گيس طلا جونم :)
چند وقتي بود نوشته هات بوي روزمرگي مي داد،
ولي الان اين همون گيس طلاي خودمون بود!!!
دوووووووووووست دارم ^_^

bahar گفت...

vase inke gisoo shadtar shavad :

http://www.onmvoice.com/play.php?a=35185

bahar گفت...

دو تا شیرازی می‌رن بانک میزنن،بعد که می‌رن خون یکیشون به اون یکی‌ میگه بیا بشماریم ببینیم چقدره، اون یکی‌ میگه ولش کن بابا ،فردا تو رادیو میگه !

یک زن عادی گفت...

کاش منم هنوز فرصت پنجره و آفتاب رو داشتم! من که قناعت کردم به دیدن آفتاب تو ساعت ناهار شرکت تو پارک!!

ناشناس گفت...

یعنی از این قشنگتر هم میشد نوشت؟/منصوره

هدي گفت...

اون چيزي كه مامانت گفته يه حديث از پيامبره. و غير از سبزه جوان و دوست مومن آب روان هم هست. شاد باشي

نگار ایرانی گفت...

راست میگویی «آدم بزرگ نمیشود» فقط به طرز تلخی واقع بین تر میشودولی خوب که نگاه کنی همیشه پنجره ای هست که تو را به نوجوانی ببرد.
تو شادی گیسو جان و شادی را به ما تزریق میکنی و روش بهتر دیدن دنیا را و ما خوشحالیم که تو هستی .

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

می دونم که آدم همیشه یک چیزهای زیادتری می خواد، من هم دوست دارم که شما شادتر باشید و خب درست هم نیست که آدم رو حرف نویسنده وبلاگ حرف بزنه. اما فکر کنم که شما از اون آدمهایی که از پنجره ها می ترسن، از نور می ترسن، و اونهایی که تا حالا طعم مسافرت تو دل طبیعت رو نچشیدن و تاحالا از غروب بالای تپه های پر درخت گرگان لذت نبردن، شادتر باشین.
مطمئنا به خاطر همه این خصلت های خوبی که دارین حقتون شادتر از این هم باشید و به نظرم همیشه باید به آرزو ایمان داشت و شما از متن هاتون که به نظر میاد که هنوز دارین و این کلی شادیه.
البته که من همچنان اعتقاد دارم آدم نباید روی یه متن گیس طلایی حرف بزنه ها:)

sandbaad گفت...

hameye zibaaihaaye 2nyaa az aane to

پ.ح گفت...

خودم را در این متن دیدم

كيقباد گفت...

وقتي دلگيري و تنها
توو دريچه ي نگاهت
غم دنيا لونه كرده ...

مهسا گفت...

گیس طلا جان

همین که اتاقی از آن خودت و برای کتاب هایت داری یعنی بخش اعظمی از خوشبختی رو با خودت همراه کردی

لعیا گفت...

انگار قدیما آفتاب بیشتر از پنجره گذر می کرد انگار که گرم تر بود مخصوصا آفتاب پاییز ، چه لذتی داشت دفتر مشقها رو پهن می کردیم تو آفتاب سفیدی کاغذ چشمها رو میزد اما می نوشتیم ، دیگر از آن اتاق ها و آفتاب ها خبری نیست ، خوش به سعادت تو که آفتاب داری و پنجره .
"پنجره ای که باز نشود از غصه می مرد"

اينانا گفت...

اين رنگ تيره ي وي لاگت رو هم عوض كن..شادترش كن..مي آم دلم مي گيره


حالا از نظر حسي نه از نظر منطقي..خوندن وب لاگت با رنگ بك گراند و فونت ها مشكل تر شده..شايدم ايراد از چشاي منه..
و ديگه اينكه كوفت بگيري اين جا تاريكه و -18 درجه هست...پر برف!


راستي من دوباره مسافرم!

گلناز گفت...

خیلی خوشگل می نویسی گیس طلا جون
شما از کسایی هستی که دوست دارم ببینمشون دیر فهمیدم اومدی گرگان آخه من گرگانم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...