۲۸ آذر ۱۳۸۹

من عکس خواهم گذاشت ...یه روزی ....

با بیتا ایستگاه هفت تیر قرار گذاشتیم و رفتیم راه اهن. مهدی و محمد در انجا منتظر بودند و بقیه هم قرار بود ورامین سوار بشوند.
حمید زودتر به ذهنش رسیده بود و با اسامی سری قبل بلیط خریده بود و به همین علت به غیر از من هیچکدام تطابق اسم و بلیط نداشتیم.
کارت بیتا را که از اهالی راه اهن است روی بقیه کارت ها گذاشتم و آقای کنترل چی هم اینقدر درگیر حضور یه همکار کوهنورد شد که اصلا یادش رفت اسامی را چک کند!
طبعا هر کدام در جاهای مختلف افتاده بودیم و من در واگن ویژه خواهران در بهترین جای ممکن بودم که یه اس ام اس از طرف بیتا اومد: اینجا همه مردن، منو نجات بده!
اخرش بیتا و مرجان به کوپه مهدی و محمد رسیدن و من هم در کوپه ساکت خودم هفت پادشاه را به خواب دیدم تا صبح که به قائمشهر رسیدیم.
در تاریکی هوا می شد آب باران جاری بر شیشه ها را دید و برقی که آسمان تاریک را روشن می کرد.
در ایستگاه کوچک و خودمانی قائمشهر پیاده شدیم و روی صندلی ها نشستم تا هوا روشن بشود. چنان رعد و برق می زد که مهدی داد می زد: قطارو نگه دار...نگه دار.. سوار شیم برگردیم، نگهش دار...
از مسئول اطلاعات درباره دریاچه گل پا پرسیدم که چیزی نمی دانست وقتی سد خاکی زمزم و برجستانک را گفتم یک چیزهایی یادش امد!
این اتفاقی است که در سفر زیاد می افتد. محلی هایی که محل خود را نمی شناسند و اداره ایرانگردی و جهانگردی ما هم که ول معطل است.
بچه ها بر روی صندلی ها چرت زدند تا هوا روشن شد و یک تاکسی به مقصد برجستانک گرفتیم و متوجه شدیم که در واقع روستا در نزدیکی سوادکوه است.
راننده می گفت که روستا قبل از کارخانجاتی که در ابتدای آن تاسیس شده بسیار گمنام بوده و الان اوضاعش خوب شده است.
مسیر بسیار زیبا بود. آنقدر که تصمیم گرفتیم برگشت را پیاده بیاییم.
راننده درختان نازکی را نشان داد که کارخانه به دلیل قطع درختان مجبور به کاشت آنان شده است و راننده از شکست این روش می گفت. درختانی که کارخانه نکا کاشته است به سرعت توسط پیچک ها و علفهای هرز خفه شده و از بین رفته اند.
در روستا پیاده شدیم . عجیب خلوت بود. گویا مردم همه خواب بودند. یعنی باور می کنید در تمام روستا ما یک آدم هم ندیدیم؟
آخر سر زنگ در یک خانه که مغازه کوچکی داشت را زدیم و خانم خوابالوی صاحب مغازه در را باز کرد. صبحانه را از او خریدم و هیچ چیزی درباره دریاچه نمی دانست در اواخر صحبتها دریاچه ای به یاد آورد که نمی دانست اسمش چیست! اما سد خاکی زمزم در همان نزدیکی بود. در انجا تابلو زده بود که شنا کردن ممنوع و خیلی مضحک بود در ان هوای سرد حتی فکر کردن به شنا!
در ورودی سد قفل بود و تمام داد و بیداد ما و صدا زدن ها هیچ فایده ای نداشت. سد دیده می شد. اب سبز خوشرنگ، محاصره در درختان زرد.
خیلی دردناک بود که باید از همان بالا به زیبایی ها نگاه می کردیم و حق نزدیک شدن نداشتیم. یعنی جدا ما جذب توریستمون محشره ها ...هیچ راهی نداشت...
قرار شد به سمت دریاچه حرکت کنیم که ناگهان بارانی گرفت اساسی. البته گمانم به دلیل دلٍ پاک بیتا بود که خانم یه پانچو صورتی خریده بود و خیلی شاکی بود که بارانی نیست تا ان را بپوشد!
در عرض سه دقیقه همه به غیر از بیتا موش آب کشیده شدیم.
دوان دوان به سراغ زن مغازه دار رفتیم و او گفت که جایی برای ما ندارد اما ساختمان نیمه سازی را نشان داد که در آن پناه بگیریم.
ویلای ما دو طبقه بود و در آینده حمام و توالت هم داشت و مهمتر از همه یه گاز پیکنیکی و کتری کارگرها که حقیقتا نجاتمان داد.
لباسهایمان را خشک کردیم و چایی گذاشتیم و صبحانه ای مفصل از کتلت های خوشمزه بیتا و شیرینی های مهدی و پنیر و خیار مرضیه خوردیم و از پنجره ویلایمان به روستای بارانی نگاه کردیم و عکس گرفتیم تا زمانی که باران بند آمد.
با آرزوی بخشایش از طرف صاحبان گاز پیک نیکی از ویلا بیرون امدیم از دومین موجود زنده روستا که پیر مردی با چتر بود درباره مسیر رفتن به دریاچه پرسیدیم.
او هم نام دریاچه را نمی دانست اما می دانست که کجاست و گفت که امکان ندارد بدون راهنما راه را پیدا کنیم و در این هوا کسی حاضر به راهنمایی ما نیست که در مسیر دریاچه پلنگ وجود دارد و امکان اینکه دوباره باران گیر شویم هم هست
طبعا همه به این نتیجه رسیدم که بین خورده شدن توسط پلنگ و پیاده روی در مسیر زیبای پاییزی، دومی را انتخاب کنیم.
و جاده
پر از شگفتی بود به خاطر باران که همه برگها را شسته بود و برق انداخته بود. به خاطر جاده که تیره و تمیز بود و رنگها که می درخشیدند.چقدر عکس گرفتیم
چقدر در کف جاده دراز کشیدم ، چقدر برگشتیم تا پیچ رنگینی که پشت سرگذاشتیم را برای اخرین بار ببینیم.
خرچنگی که در جاده کج کج راه می رفت. قبرستانی پوشیده در برگهای نارنجی
چایی که در فرش طلایی جنگل خوردیم و گاوهای خوش تیپ...
ظهر شده بودیم و به نهار فکر می کردم که در محل استراحتمان زنی با ظرف برنج را دیدم. مهدی را به دنبال منبع برنج فرستادم و طاقت نیاوردم و خودم هم دنبالش رفتم
حسینیه ای بود و زنی در استانه دعوتمان کرد بی دریغ
داخل حسینیه نیمه ساز ،زنان در حال پختن شام نذری بودند و نهاری که ما خودمان را دعوت کردیم مال خودشان بود.
غذا جگر سیاه و سفید گاوی بود که برای شام کشته بودند و با برنج شمالی و ماست، در ظرفهای ملامین و در کنار زنانی که به زحمت لهجه شان را می فهمیدم به شدت خوشمزه بود.
یکی از زنان میانسال چشم آبی که اجازه داد ازش عکس بگیریم. صاحب نذر بود، نذرش برای دخترش بود که ام اس داشت. زن به شدت شیرین بود و زنان دیگر هشدارش می دادند که ما عکسش را پخش می کنیم و شوهرش طلاقش می دهد.
درباره ما ونسبتمان به هم کنجکاو بودند . با شوخی و خنده با انان نهار را به پایان رساندیم .
مهدی نمازش را همانجا خواند و با بدرقه مردم مهربان روستا، سنگین و سرحال به راه افتادیم تا سرجاده.
مرضیه اصرار داشت که 12 کیلومتری پیاده رفتیم اما سر جاده تابلو زده بود 6 کیلومتر تا برنجستانک و البته مرضیه نظرش را عوض نکرد.
با ماشین به قائمشهر برگشتیم تا از انجا به آمل برویم که قرار ملاقاتمان با بقیه بچه بودند که فردا ظهر می رسیدند.
طبق معمول من جیشو به دستشویی احتیاج داشتم و شهرهای ایران هم که از این بابت معضل دارد شدید.
سرانجام مردی آدرس مسجدی را در آن نزدیک داد که دوان دوان خود را به آن رساندم.
دستشویی باحالی بود در آن سرنگهای مصرف شده افتاده بود. در دستشویی مسجد!
در بیرون مینی بوسی را نگه داشتیم وگفت تا بابل ما را می رساند و به راه افتادیم.
درون اتوبوس همه به خواب رفته بودند و من به یاد فتانه دوستم افتادم که در آن حوالی زندگی می کند. به او زنگ زدم و او اصرار کرد که شب به جای جنگل در خانه او بخوابیم و من می گفتم که دوستانم قبول نمی کنند با این همه به بچه ها گفتم.
و انان انچنان یک صدا قبول کردند که من شرمنده شدم از روی فتانه!
پس همان بابل پیاده شدیم و به دریاکنار رفتیم.
من همیشه دریاکنار را دوست داشتم. یک جوری شبیه یک جزیره جدا از قال و قیل شهر است. تمیز و رنگین و ساکت
وجود ویلای زیبای فتانه با دیوارهای قرمز خوشرنگش برای ما که قرار بود در سرما بخوابیم اخر سعادت بود.
شب دلپذیری اغاز شد . پر از نوشیدنی ها خوشمزه و غذاهای گرم .انقدر که بچه ها تصمیم گرفتند که بقیه گروه را دودر کنند و تا پایان تعطیلات همانجا چتر بیندازند!

۲۰ نظر:

سامورايي گفت...

سفر هاي گيسو پلو
:D

Huoman گفت...

آخ جون.........
بالاخره سفرنامه اومد، هنوز نخوندمش البته

کیقباد گفت...

به امید آنروز !

الا گفت...

گیسو جان
آنقدر از سفرهای خوب و زیبایت از شمال میگویی که این حس عجیب من برای بازگشت قطعی به وطن و در شمال فاز دیگری از زندگی را شروع کردن و فرم دادن قوت می گیرد.
هر چند نمیدانم در واقعیت برای یک زن تنها این داستان چقدر عملی باشد.
چقدر خوب بود که دیگران در مورد این قضیه نظری میدادند.
یا اینکه خودت بعد از سفرنامه این قضیه را به بحث میگذاشتی. این مسئله خیلی از دوستان من که به بازگشت فکر میکنند هست. البته هیچ کدام در فاز جوانی یا در جستجوی زندگی پر ماجرا شهری و فعالیت اجتماعی نیستند.

Unknown گفت...

الا جان
سئوال سختی است
من جوابش را نمی دانم اما حتما ان را بعد از سفرنامه مطرح خواهم کرد
تا ببینیم کسی جوابش را دارد یا نه

Knight گفت...

خداییش کفمان برید!!! دست مریضاد...

Unknown گفت...

خوندم و لذت بردم...

Mahdie گفت...

خــــــــوش به حالت گيسو جان!!! :)
سفرنامه هات يه جوري ان كه آدم كاملا مي تونه خودشو همراهت تصور كنه، گاهي وقتا كشف(!) مي كنم بعضي از صحنه هايي كه تو ذهنمه خاطرات خودم نيست، صحنه هاييه كه تو يا دوستاي ديگه ام توصيف كردن!

همواره شاد و سرمست باشي گيسوپلوي عزيز!(اين جناب سامورايي هم لقب بس برازنده اي انتخاب كردن براتون ها^_^)

حمید62 گفت...

".....چقدر برگشتیم تا پیچ رنگینی که پشت سرگذاشتیم را برای اخرین بار ببینیم.."

bahar گفت...

میگما تو که عکس نمیذاری لاقل هی‌ نگو کلی‌ عکس گرفتیم !

ناشناس گفت...

عالي بود .. از اين سفر ها داشتي مارو هم خبر كن
تو فيس بوك سرچ كن sadra karimi
مطمئنن ميفهمي كدوم يكي هستم ..چون بيشتر پروفايلم باز هستش

پری گفت...

سلام گیسو
عرض ادب و احترام

خشایار گفت...

یاد باد آن سوادکوه نسوخته را یاد باد

شیخ صنعان گفت...

هوس کردیم که ماهم به اتفاق دوستان به سفرکی برویم از برای ردیف کردن اعصاب.
دوشنبه یکی از روزهای سنه 1389

هدي گفت...

گيسو تا عكس نگذاري من نميفهمم واقعا جاهايي كه ميگي اينقدر قشنگ هستند يا تو خيلي اغراق ميكني. بابا آسمون اين خاك همه جاش يه رنگه. خاك اش هم هميشه كثيف و به هم ريخته و بد مسير با آدمهايي كه ميخواهند سرت رو ببرند و جيب ات رو خالي كنند. چي ميگي تو؟ ما هم تو همين مملكت بزرگ شديم ها.

مهسا گفت...

گیس طلا جان

نمیدونم برای من اینطوری بود یا ایندفعه خیلی خیلی دلچسب تر نوشته بودی. ممنون.
دلم پرکشید برای یه سفر به دهکده های شمال...البته که بعید میدونم امسال همچین سفری به این راحتی ممکن باشه. اما مصممتر شدم برای همراهی دوستام در بهمن ماه به زنجان.
و این "من عکس خواهم گذاشت ...یه روزی ...." امیدوارم مثل وعده های معیشت بهتر آقایان بعد از تقسیم اجرای طرح یا رانه ها نباشه.

Kukuie! گفت...

میگم شما ورفقاتون چرا اینقدر سخت سفر می کنید؟از هفت تیر میرین راه آهن و با قطار میرین قائم شهر!!! خب یک تاکسی سوار بشین ازسه راه تهرانپارس تا مثلا قائم شهر یا سواد کوه.حالا اگه همه هم تو یک کوپه بودین و باهم بودین که خوب بود. به هر حال خوش باشین

زرافه خوش لباس گفت...

من هم اطراف سواد كوه تيلم و زيرآب را رفتم. خيلي قشنگ است.
روستاهايش ازآن زنهاي ميان سال چشم آبي هم دارد.
عكس رو يادت نره. هروقت تونستي.

sandbaad گفت...

ey man ghorboone to o safarhaat
ishaallaa 1000 taa az in fattaane khaanoom haa too saraasare 2nyaa dashte baashi o kolli safar beri khosh e khosh

ارش گفت...

سلام
گیسو جان حداقل ادرس بده اومدم تهران بیام عکسایی که گرفتی و به خاطر شیرازی بودن نمیذاری ببینیم رو ببینم
من ازت نمیگذرم دل ادمو تو حسرت این عکسهای قشنگ میذاری!!!1
گیس طلا جان موفق باشی

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...