۴ دی ۱۳۸۹

پایان

صبح با خنده به ريش بيتا از خواب بيدار شديم. بيتا شب قبل در اتاق بغلي خوابش نبرده بود از شدت آمبيانس صوتي ناشي از انواع خروپف ها . ديشب به اتاق ما پناهنده شد و عجيب اينكه ديشب در اتاق ما كسي تمام شب خروپف مي كرد!
صبح زود به راه افتاديم به سمت همان آبشار "حرام او" و من سعادت اين را داشتم كه روستاي نشسته در دامنه و رودخانه مارپيچ پيدا و پنهان و آن كوه نيمه تاريك و نيمه روشن را دوباره ببينم.
صبحانه به آبشار رسيديم و بچه ها پذيرايي كردند اساسي. پنيره وكره و عسل و خامه و تخم مرغ آب پز و چايي روي منقل ذغالی.
من توسط موبايل اقدام به بازجويي از اعضاي اتاق نمودم تا مجرم خروپفي را پيدا كنم و دخترك آنقدر صادقانه خودش را معرفي كرد و ابراز ندامت كه سرش بدجور بوده و اینا ... درجا بخشايش همه را دريافت نمود.
اين وسط عده اي معلوم الحال اقدام به پخت تخم مرغ نيمرو و يواشكي خوردن آن نمودند كه توسط سربازان گمنان امام زمان سريعا شناسايي شد و با شكست قطعي به همه يك لقمه نيمرو هم رسيد.
آفتابي كه از بين دودها و لابلاي درختان بر روي بچه ها مي تابيد در حالي كه دره در زير پاهايشان بود...زيبا بود
و بعد از آن بود كه پياده روي 17 كيلومتري شروع شد.خب از کجاش بگم؟
از بدترین قسمتش شروع می کنم. در طی سفرهایمان هیچوقت اینقدر ماشینهای عبوری برایمان مزاحمت درست نکرده بودند. تا این حد که تصمیم گرفتیم در سفرهای بعدی دور مازندران را خط بکشیم و اگر خواستم به شمال برویم گیلان را انتخاب کنیم.
راننده و اطرافیشان عموما تا نیمه بدنشان از پنجره بیرون بود و انواع اصوات و کلمات بود که مدام...حقیقتا اصرار دارم مدام می شنیدیم. یکی دوبار دستشان را دراز کرده بودند که یکی از دخترها برای نجات از چنگال انها نزدیک بود از شیب خطرناکی پایین بیفتند. طاهره که معمولا سرعتش از بقیه بیشتر است تنها مانده بود و راننده پیاده شده و رسما قصد بلند کردنش را داشته. جالب اینکه روز بعد از عاشورا بود و همه مشکی پوشیده بودند و روی ماشینشان پر از اسامی و اشعار مذهبی بود!
حالا قسمتهای خوبش.
منظره متفاوت بود .یک طرف کوهها سبز تیره بودند از نوعی درخت که نمی شناسمش و طرف دیگر زرد و نارنجی بود. خیلی عجیب و زیبا. آسمان نزدیک شده بود و ابرها قلمبه قلمبه سفید سفید. بعضی جاها برگریزان بود با نوای باد. یک جا زمین چمن سبز سبز بود و ما زیر درخت زرینی نشسته بودیم.
در بعضی جاها رودخانه پهن می شد و حاشیه آن با پوشش برگهای پاییزی مکان مناسبی برای خانواده ها بود. مدام کندو بود و شیشه های عسل که البته شکارچی عزیزمان گفته بود نخرید که در این فصل شهد به زنبورها می دهند.
هرکس در حالی بود. خوره ها که همچنان بدون نگاه به زمین و آسمان جلسات مرروی بر تاریخ جامعه شناسی معاصر و روانشناسی تکاملی و ذن و بودیسم داشتند و طبعا مواظب بودم که اگر سر صف هستند من در انتهای صف باشم. بقیه با هندزفری ها و موسیقی از صدای ماشینها و راننده ها فرار کرده بودند و به عالم خودشان رفته بودند و شوخ ها هم که همچنان در حال خنداندن بقیه بودند.
منهم که منزویِ مردم گریزِ بیمارِ روانی، در دنیای رنگین خود غرق بودم. زرد اکر و زرد کادمیوم و زرد کروم، قرمز روناسی و سینای سوخته...و باز هم بود...این همه رنگ ...
بچه ها به نسبت توانشان خسته می شدند . پاها شروع می کرد به درد گرفتن. کوله ها سنگین به نظر می رسیدند و منهم که طبق معمول کیسه خوابم با طناب به کوله ام اویزان است و گاهی راست می رود و گاهی چپ و طاهره مثل همیشه داد می زند: بار کج به اخر سفر نمی رسه ...و البته شاهدید که همیشه رسیده!
به امید روزی که من یک کوله پشتی فنی و یک کیسه خواب سبک بخرم.
آره بچه ها به روغن سوزی افتادند و آخر کار قرار شد که مرضیه و سارا که خیلی اذیت بودند با ماشین بروند به یه جایی که بشه نهار را اونجا خورد بمونند تا ما برسیم.
و ما ادامه دادیم. تعدادی از بچه ها گم شدند و به خاطر راننده های خطرناک نگرانشان شده بودیم. مدتی منتظر ماندیم و به این و اون زنگ زدیم تا بیتا با نیش گشاد از راه برسد و معلوم شود که مال بد بیخ ریش صاحبش..هیچکدومو ندزدیده بودن!
دوباره راه افتادیم و دیگه گرسنگی هم داشت اذیت می کرد و تنها زیبایی منظره که متفاوت شده بود انرژی می داد که ادامه بدیم. من و بیتا با بادوم و شکلات صدای شکمه را خفه کردیم و راه می رفتیم. فضا بازتر شده بود و مردمی که برای پیک نیک امده بودند زیاد می شدند. و ردیف درختان زرد صفی در جلوی اسمان ابی و زمین سبز درست کرده بودند.
تا وقتی که بچه ها از پشت سر با داد و بیداد به ما رسیدند و طبق معمول وانت گرفته بودند.
دوان دوان خود را به وانت رساندیم و راه افتادیم و تقریبا فورا پیاده شدیم! پارک جنگلی چمستان بود و همان محل قرار. به قول مهدی فقط بدنامی اش واسمون موند و اگرنه رسیده بودیم .
پارک جنگلی بامزه ای بود با اسب و درشکه و سرسره و مهمتر از همه دستشویی های تمیز.
همه ولو شدند و گروه ضعیفِ نهار یک پیاله کنسرو سرد و بد طعم لوبیا داد با یک عالمه ترشی! ضد حال بدی بود بعد از آن همه پیاده روی و البته بهانه داد دست مهدی مشهدی که دوباره ایراد گرفتن را شروع کند. آخر کار که حتی ماشین حساب هم دست گرفته بود و داشت حساب می کرد که پول این نهار شده نفری 200 تومن و توهین آمیز است این غذا! حالا فهمیدید چرا کسی را با خودم سفر نمی برم؟
ساعت 3 بود و بچه ها ساعت چهار نور بلیط اتوبوس داشتند. من و بیتا و مهدی سمانه که هشت و نیم شب قائمشهر بلیط داشتیم با آرامش در پارک باقی ماندیم و با بقیه خداحافظی خنده داری کردیم. من روی صورت همه جای روژ لب میگذاشتم یادگاری.. شکارچی مهربان هم از راه رسید و همه را سوار کرد و برد.
ما ماندیم و چمنهای سبز پارک جنگلی و دعوای دو خانواده بر سر بازی کودکانشان با سرسره ها. یعنی رسما نزدیک بود که قتلی رخ دهد. همه به این حماقت بشری نگاه می کردیم ومن فکر می کردم ما همین ملت هستیم .
عصر شد و ماشینی به قصد قائمشهر گرفتیم و تمام مسیر مهدی مشهدی سر هزار تومن داشت با راننده چانه می زد! و ما به این خون مشهدی اش که می جوشید می خندیدیم. راننده می گفت که زمین هایش را فروخته چون خودش که نمی تواند روی زمین کار کند و کارگر هم گران می شود. ماشین خریده مسافر کشی می کند و در شهرداری هم نگهبان است.
گمان می کنم به عمر من برسد روزی که در سراسر شمال هیچ شالیزاری نباشد.
مرد می گفت که دو دختر دوقلو دارد که خیلی نجیب ومعتقدند و نمی خواهند دانشگاه بروند چون دانشگاه جای خرابی است و حتی نمی خواستند مدرسه را تمام کنند اینقدر که هم کلاسی هایشان نا نجیب بوده اند!
خیلی زود به قائمشهر رسیدیم و به دنبال جایی برای غذا خوردن، دو جوان آدرس فست فودی به نام شمشیری را دادند که همینجا رسما تبلیغش را می کنم که همبرگرش مزه کودکی هایم را می داد. هنوز دلم طعمش را می خواهد. خیابان روبروی ایستگاه راه اهن قانمشهر سر چهارراه دو مرد جوان مودب هم در آن کار می کنند و حتی فیس مهدی درباره سفرهایش باعث نشد ذره ای از مزه این همبرگر کم شود.
شاد و خندان و سیر برگشتیم به ایستگاه. مهدی و سمانه بلیط مشهد داشتند و منهم که بلیط نداشتم و با کیسه پرتقالهای درشت قائمشهر و به شانس بیتا، قاچاقی سوار قطار شدم. من دیگه رسما دارم به شانس بیتا اعتقاد پیدا می کنم. یعنی اینقدر مسافرقاچاق زیاد بود که جای ایستادن نبود. اون وقت ما رفتیم یک کوپه خالی که فقط یه پسر جوان توش بود که اونم رفت و پاهایمان را دراز کردیم و با لالایی قطار سفرمان به پایان رسید.

۱۵ نظر:

محمد سرابی گفت...

ایسه دفعه بعد ررشت در خیدمت خواهیم بو

آیدا گفت...

این مزاحمت ها واقعا ضدحال اونم وقتی که داری از طبیعت و با دوستان بودن لذت می بری.
اما من دارم بهت مشکوک میشم.مگه شیرازی نیستی؟مگه ادعای تنبلی نداری؟پس چطور 17 کیلومتر پیاده روی می کنی؟!!!به نظرم داری اصلیتت رو زیر سوال می بری[رضایت]
تو رای گیری بهترین وبلاگ بهت رای دادم.موفق باشی.

ناشناس گفت...

برای قسمت های بد سفرنامه : ای خاااااااااااک تو سرشون !
برای توصیفاتت هزار کیلو لایک !
برای شانس بیتا و قاچاقچی بازی و پرتقال قائمشهری و اینا م سوت و کف و هورا و اظهار شگفتی !
بعدم من هنوز نفهمیدم چرا ماها رو نمی بری مسافرت ؟ شما از اون آبشار خطرناک و راننده های بی تربیت آدم دزد نمی ترسی اون وخ از خوراک لوبیا خجالت می کشی ؟
خیلی وقتا اتفاقا آدم خوبه مال بد باشه و بیخ ریش صاحابش بمونه . چون جاش امن تره !
امیدوارم بازم سفرای خوب خوب بری و حالشو ببری.
بوس به مناسبت پایان سفرنامه

سندباد گفت...

الآن 10 نفر آنلاین اند ... به خدا !
در ضمن این چرا منو نوشته ناشناس ؟ اون بالا رو می گم . اون که منم ! خوب شد اومدما . وگه نه هویتم به باد می رفت
سندباد

ناشناس گفت...

چرا با اين فلاكت سفر ميكنيد خب به كم ايمن تر و جدي تر قضيه رو برنامه ريزي كنيد و پنجاه تومن هم بيشتر خرج كنيد ولي اينقدر فلاكت و گرسنگي و بدبختي نكشيد. من از خوندن اين وضعيت سفر كردن قلبم ميگيره. سفري كه اصلا معلوم نيست 1 ساعت بعد كجايي و چي داري ميخوري و زنده اي يا نه؟

ففری گفت...

طلایی گیسوانت را دوست دارم....

ناشناس گفت...

your journeys are so excited and fantastic and beautiful and .....please take me away.how somebody can join you?I really would like to join you in next summer or in next autumn .

هدي گفت...

به ناشناس آخري:1-اكسايتينگ درسته.2-هند اولي و آخري تو دو خط اول اضافي اند.3- اوي در آخر سطر دوم لغت بي ربطيست.4- سامبادي و كن در سطر سوم بايد جا بجا شود.5- اين دوم در سطر آخر هم اضافه است.6- ديكته خودم واويلاست ولي فكر كنم دو تا اشتباه ديكته هم داري.
بيخيال. ديدم اگه ايراد هات رو نگيرم عين زنبور تا آخر شب تو ذهن ام ويزويز ميكنه.
و به گيسو: اين سفر ات كلا مثل اينكه به اندازه گرگان و تركيه خوش نگذشته بود. دلت له و گرفته بود. اين فصل جاهاي گرم هم بري خوبه ها. يزد ياكرمان يا اصفهان. دوبي هم بد نيست. منتظر سفرنامه بعديت هستيم. وصف العيش نصف العيش

shokooooo گفت...

خيلي خوبه که سفر ميريد، اونم اينجوري و اهل دلي، مثل ما... اما کاش تعريفتون رو از سفر کمي گسترش بدين. ما هم سفر ميريم اما بخدا جاهاي خيلي قشنگ تر از شمال هم هست.. شمال رو بگذاريد براي آدماي تنبل!

سپیده گفت...

تازه با وبتون آشنا شدم.برام جالب بود چون وقتی نوجون بودم فکر میکردم در آینده مدل دوستام و تفریحام این مدلیه.ولی وقتی یه کم بزرگتر شدم، فقط یه کم ها ،عجیب درگیر روزمرگی شدم.

ناشناس گفت...

Dear Hoda
I am so glad because of you and your correction.thank you so much for that .At list I am bagging your email address please.I really need a teacher for correction my assay.

روزهای پروین گفت...

سفر نامه‌هات رو خیلی‌ دوست دارم، گیس طلا جون، من رو به یاد ایّامی میندازه که ایران بودم... از این آبگرم لاویج هم خاطره خوبی‌ دارم، یه جنگل نوردی طولانی داشتیم و وقتی‌ رسیدیم به آبگرم انگاری به خدا رسیدیم....مرسی‌ که شادیهات رو با ما تقسیم میکنی‌. اینطرفها هم خواستی بیای، یه کلبه دانشجویی هست که خونه خودت بدون.
*-:

ناشناس گفت...

ای کاش عکس هم می زاشتی

میثم گفت...

من کشته مرده سفرهای بدون برنامه ریزیم. هیجان و غافلگیری های لذت بخشی که تو این سفرها هست نو هیچ سفری نیست. دردسرهاشم معمولا خاطره میشه

ناشناس گفت...

salam baraye shoma dar nevshtan weblog arezooye movafaghiat mikonam be manam 1 sar bezanid www.ablazeman.blogfa.com

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...