۱۴ تیر ۱۳۹۰

آدم نمی شه که

خب دخترخاله ای که این همه مدت لبخند به لب شما آورده بود برای دکترا رفت اروپا. دلم براش تنگ خواهد شد. برای موهایی فرفری اش و دماغ فندقی اش

دیگر رفتن کسی مرا اذیت نمی کند. دنیا برایم انقدر کوچک شده که هر وقت اراده کنم می توانم به دیدنشان بروم. تازه خوشحال می شوم در سراسر دنیا دوستانی داشته باشم که رفته باشند . این یعنی یه جاهایی که من می توانم ببینم .چه فرق می کند کی و کجا باشد. دوستی که زمان سرش نمی شود.

شب آخر مدام ازش می پرسیدم: چه احساسی داری؟ و هربار قبل اینکه او در حال خاراندن سرش به جوابی برسد، دخترخاله دومی(همون تازه عروسه) می پرید وسط و گوشه لباس مرا می کشید و با صدای اون شخصیت خنگولش لباسم را تکان می داد و تکرار می کرد: احساس خارج رفته گی دارد خواهروم!

امشب با دختر خاله که حالا رسیده به آن ور آبها چت کردم و پرسیدم چه حسی داری؟

گفت: احساس خارج بوده گی

۳ نظر:

sherry گفت...

به خیر و خوشی.
باز شدی گیسو طلایی که به من شناسانده بودید.
راستی شما خانوادتاّ و جمیعاّ دکترا بگیر تشریف دارید! چشم حسود کور

شکوفه گفت...

اومده اتریش؟ من اینجا دوست لازم دارم

پری گفت...

دوستش دارم ( پست را نه دختر خاله را !) بیشتر از یک سال است که وبلاگتان را می خوانم . موفق باشید.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...