یه پیرمردی خل و چلی اومده بود تو واگن بغلی ما دری وری هایی میگفت که ما نمی شنیدیم اما می دیدیم که همه می خندن
یکی از پسر دانشجوهای کنار دست من آخر طاقت نیاورد و با یه لحن خیلی جدی و محترمی به پیرمرده گفت: اکس کیوز می سر ، میشه یه توضیح هم این طرف بفرمایید
پیرمرده به ما نگاه کرد و یک لحظه جنونش از بین رفت وقتی دید این همه شنونده مشتاق داره
یکی از پسر دانشجوهای کنار دست من آخر طاقت نیاورد و با یه لحن خیلی جدی و محترمی به پیرمرده گفت: اکس کیوز می سر ، میشه یه توضیح هم این طرف بفرمایید
پیرمرده به ما نگاه کرد و یک لحظه جنونش از بین رفت وقتی دید این همه شنونده مشتاق داره
۱ نظر:
یک وبلاگی هست داستانهای مترو می نویسه به اسم "مترونوشت". البته خنده ای در کار نیست
ارسال یک نظر