مادرم همیشه از برفهایی در شیراز می گفت که این طرف کوچه نمی توانستند ان طرف کوچه را ببینند
اما من برف ندیده بودم
نمی دانم چند ساله بودم. 5 یا 6 سال
پدرم نظامی بود و در پادگانی در غرب کشور زندگی می کردیم. صبح زود صدای پدرم را شنیدم که می گفت:گیس طلا بیا داره برف می یاد
داخل اتاق رفتم و با حیرت و شیفتگی پشت پنجره دانه های سفیدی را دیدم که از آسمان می آیند
.
.
.
.
امروز در دانشکده به زیر درختها می رفتم و انها را تکان می دادم و در نور خورشید به درخشش برفهای که در هوا پودر می شدند خیره می شدم با همان حیرت و شیفتگی
در رستوران، مرد جوان هنگام دادن بقیه پولم گفت که بر روی سرم برف نشسته است
۱ نظر:
با این حس ها، هیچوقت آدم 40 ساله نمیشه
هیچوقت.
ارسال یک نظر