۱ بهمن ۱۳۹۰

هیچ فرقی نکرده است. امروز هم من پنج ساله بودم


خب من برف ندیده بودم

مادرم همیشه از برفهایی در شیراز می گفت که این طرف کوچه نمی توانستند ان طرف کوچه را ببینند

اما من برف ندیده بودم

نمی دانم چند ساله بودم. 5 یا 6 سال

پدرم نظامی بود و در پادگانی در غرب کشور زندگی می کردیم. صبح زود صدای پدرم را شنیدم که می گفت:گیس طلا بیا داره برف می یاد

داخل اتاق رفتم و با حیرت و شیفتگی پشت پنجره دانه های سفیدی را دیدم که از آسمان می آیند

.

.

.

.

امروز در دانشکده به زیر درختها می رفتم و انها را تکان می دادم و در نور خورشید به درخشش برفهای که در هوا پودر می شدند خیره می شدم با همان حیرت و شیفتگی

در رستوران، مرد جوان هنگام دادن بقیه پولم گفت که بر روی سرم برف نشسته است

۱ نظر:

دارا گفت...

با این حس ها، هیچوقت آدم 40 ساله نمیشه

هیچوقت.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...