۱۷ بهمن ۱۳۹۰

پیرمرد یک کتابخانه متحرک بود از تاریخ معاصر ایران

یه مغازه پارچه فروشی هست تو بهار که هیچوقت تو این سالها واردش نشدم.

امروز مادرک توصیه کرد که متقال برای رویه خوش خوابم را از او بخرم

وارد مغازه شدم و پیرمردی به قدمت خود مغازه دیدم که هنوز از بخاری نفتی استفاده می کرد و کتری که روی ان گذاشته بود از این لعابی هایی بود که سالهاست دیگر ندیدمشان . دلم برایش گرفت از بس مغازه تاریک و فقیر و دلگیر بود و او که دستپاچه انبوه لباسهایی که روی هم پوشیده بود را مرتب میکرد.

نیم ساعت بعد با چند متر متقال اعلا و دهانی نیمه باز از تعجب از مغازه بیرون آمدم.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

doost dashtam shagerde maghazeye piremard basham....

خرمهره گفت...

من اگر میرفتم توی اون مغازه تمام بچگیم لابد زنده میشد . تمام شب های سرد من با بخاری نفتی و کتری لعابی گذشته . خاصیتش هم اینه که بی خاصیته و مجبوری هرچی داری روی هم بپوشی و دعا کنی آدم آبروداری نیاد در بزنه. بعد سعی کنی با ته کتری ، تشک یخ زده رو گرم کنی . گاهی کمی آب هم از کتری میریخت روی تشک و اونوقت تشک و چشم من خیس بود تا خواب به سرما غلبه کنه .اینا رو باید میومدم به پیرمرده می گفتم ولی راهم دوره ، به تو میگم

Azadeh گفت...

Ye chi begam, bade booghi daram mikhoonamet va koli haal mikonam, hese khoondane to, mese hese hamoon jome bazarie ke rafte boodi, i love you pmc

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...