در دوران نوجوانی هرکی به آدم می رسید می گفت : وقتتان را به بطالت نگذارنید
این کلمه بطالت در من استرس شدید ایجاد می کرد و هی می رفتم از همه می پرسیدم چی کار کنم که وقتم به بطالت نگذرد
و همه می گفتند کتاب بخوان(حتی اگر خودشان هم نخواننده بودند ) به کتابخانه ملی شیراز می رفتم و رمانهای که قطرشان زیاد بود را می گرفتم و می خواندم
جنگ و صلح؛ دن آرام، ایلیاد و اودیسه
بدبختی اینکه تند خوان بودم و کتابهای کتابخانه هم عموما در دست اعضا بودو باید در نوبت می ماندی تا جلد بعدی برسد به همین دلیل بود که من دن آرام را به ترتیب جلد اول، چهارم، سوم و دوم خواندم
و هنوز که هنوز است در ترتیب واقعی ماجراها مشکل دارم
برای مبارزه با احساس گناه شدیدم هنگام بیکاری
خیاطی؛ نقاشی؛ گلدوزی؛ کنف بافی و عروسک سازی و گل سازی با خمیر و جوراب و کوفت و زهر مار را یاد گرفتم
هنوز در خانه شیراز بقایای آثار هنری نوجوانی من بر در و دیوار هست
شیراز آن موقع فقط یک کلاس زبان و یک کلاس موسیقی داشت که نوبت های چند ساله می داد
بنابران این دو را هیچوقت یاد نگرفتم
بزرگتر شدم که زندگی خودش اینقدر شلوغ شد که وقتی برای بطالت باقی نگذاشت اما ترس از حضورش همیشه با من بوده است
و امروز که اولین پنج شنبه بیکار من است و حمام رفتم و خانه را تمیز کردم و ناهار خوردم و خوابیدم
حالا که بیدار شدم غول احساس گناه دارد به من سیخونک می زند که
های چرا برای امروزت برنامه ای نداشته ای
چرا روزت را به بطالت گذراندی؟
۴ نظر:
khobi vaghti ke ehsas mikoni vaghtoo be betalat migzaroni biya be gamenthai ke midan javab bedeh .
hom chetoreh?
وای نگو که این احساس گناه رو درک میکنم و این روزها هم با منه!
برای منم همین طوره ، یک روز که تا دیروقت می خوابم یا بیخودی دورو ور خودم می چرخم ،بد جوری احساس گناه می کنم.
خریم دیگه؟ !!! زندگی جز لذت بردن از لحظات نیست مگه؟
ارسال یک نظر