۲ شهریور ۱۳۹۱

درراه

مدتی در کنار آبشار نشستیم وچای داغ وسوهان خوردیم و درحیرت پشه های فراوان منطقه بودیم و دوباره زدیم به آب برای برگشت. جوانان زیادی در حاشیه رودخانه نشسته بودند و گمانم اگر فتیش پا بودند کلی بهشان خوش گذشت از این همه ساق سیمین که دیدند.
از انجا که من مراسم غسل تعمیدم را به دلیل سرد بودن آب آبشار هنوز اجرا نکرده بودم غصه دار بودم و وقتی به قسمت آب چکان رسیدیم رفتم زیرش
حالا آبشار نبود اما آب که بود خیس هم که شدم ...کافی بود
از انجا که هیچکدام حال اینکه برویم داخل ماشین و نهار را بیرون بیاوریم تا همین نزدیک های آبشار بخوریم را نداشتیم رفتیم کنار ماشین در حاشیه رودخانه , دلمه مامان بیتا را خوردیم و به خود بیتا خندیدیم که مدام می گفت من سیر شدم و با این همه مقادیری تخم مرغ آب پز را با گوجه و نمک ادامه راه دلمه کرد اینقدر که سیر بود! مقادیری هم به من خندیدم که روی سنگهای کنار رودخانه دراز کشیده بودم و هی می گفتم سنگها درمحل های مناسب تنم هستند و اذیتم نمی کنند و وقتی من بلند شدم
به رها هم خندیدم که گویا همه جایی تو آبشار ولش کرده بودیم و او نزدیک بوده سقوط کند که یک آقایی نجاتش داده است و اونم شاکی که من به چه امیدی با شما می یام آبشار؟
بچه ها سنگها را نشانم می دادند که چقدر تیز و قلمبه بودند و به فرم بدنی می خندیدند که با این سنگها متناسب باشد!
بعد از ناهار چراغ بنزین مانی روشن شد. وسط جاده های روستایی! امیدمان به روستا بود که انجا همون آقایی که رها را بغل کرده بوده با محبت تمام گفت که بنزین ندارند و توکل کنیدبه خدا و برید
ما هم توکل کردیم و رفتیم
بیتا که احساس فعال بودن بهش دست داده بود تو این سفر به هر ماشینی که رد می شد میگفت :آقا بنزین داری؟
و ما هی براش توضیح می دادیم که این ماشینهایی که او انتخاب میکند در ازای بنزین باید بصورت نقدی و احتمالا جنسی جبران کالا برایشان انجام دهیم و اونم هی نمی گرفت قضیه را
به سرازیری که رسیدیم مانی خودش چراغش را خاموش کرد. من کشته مرده مرام این پسر هستم ها
همون جای قبلی رودخانه که صبح پیداش کرده بودیم نگه داشتیم.رها از رانندگی خسته بود
بساط را پهن کردیم و بچه ها ولو شدند و من نگران
قضیه این بود که من می دانستم مکان بعدی کجاست و فاصله اش که زیاد بود و این خوابیدن بچه ها باعث می شد به تاریکی بخوریم اما رها هم طفلک از ساعت 5 صبح تا الان که ساعت 3 بود رانندگی کرده بود
گذاشتم که سه تایی بخوابند و منهم رفتم سراغ بوته های تمشکم
آنقدر تمشک زیاد بود که دامنم را پرکردم و برگشتم در اب رودخانه شستم و یک مقداری برای بچه ها کنار گذاشتم اما نمی دانم چرا سهم بچه ها هی کم و کم و کمترشد.
سرانجام آنقدر سر و صدا کردم تا بیدار شدند و بهشان چایی دادم که خواب از سرشان برود وکلی به بیتا خندیدم که کچل سرکارش گذاشته بود که پاپ کورن های که اورده درگرمای صندوق عقب همه در پاکت پف کرده و آماده شدند
بیتا هم با حیرت پاکت سر بسته را زیر رو میکرد و نمی دید رویش نوشته درماکرویو گذاشته شود!
مسیر بازگشت زیبا تا جاده اصلی را خواندیم و چرخاندیم
درجاده اصلی بیتا از ماشین پلیس پرسید که چطور به امامزاده گزو برویم و پلیس اصرار که نرید دوره نمی شه جاده اش خطرناکه ماشینتون نمیکشه
و من و رها لبخند می زدیم که : شما عبدالمناف را می شناسی؟ نمی شناسی دیگه
و به سمت شیرگاه به راه افتادیم و جنگلهای واقعی شمال دو طرف ما بود نه ان درختهای تنک آبشار دراسله





















۲ نظر:

saari گفت...

چقد دوست داشتم همسفر بودم در این سفرهای خوب :)

ناشناس گفت...

میدونی یک جایی توی یک کشوری تعدادی انسان که اونم نمی دونی کجایی هستند دچار حادثه طبیعی که اونم حتما نشنیدی که چی بوده شدند؟
قربون دل خجستت .
لااقل تن لشت رو جمع میکردی یک تسلست خشک و خالی میگفتی.
ننگ هر شیرازی

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...