یکی از شاگردهای ده سال پیشم با یه دسته گل اومد دیدنم. بزرگ شده بود و خوشگل
قبلا تو فرهنگسرا بهش نقاشی درس می دادم
توی گوشی اش نقاشی های اخیرش را نشانم داد. همچنان رئال کار میکرد اما لطیف
دریکی از جنوبی ترین محلات تهران آرایشگاه کوچکی زده بود و به قول خودش پول تو جیبی اش در می امد
حالا برای کلاسهای عکاسیم آمده بود
تصمیم داشت در همان آرایشگاه یک آتلیه هم راه بیندازد
و من یادم بودکه چه گذشته سختی را پشت سر داشت
برایش یک ساعتی را خالی کردم تا به تدریج بتواند به بقیه بچه ها برسد
به هم دست دادیم و رفت
دستانش هم مانند روحش ظریف بود و قوی
۴ نظر:
آخی ..چه ذوقی کردید .. هم شما و هم او
zarif va ghavi.tarkibe in 2 sefat kheili zibast.mamnoon shoma hastam be khatere hesse khoobi ke az in 2 kalameh gereftam emrooz.rooz khosh.
حمیدرضا راس می گه ظریف و قوی حس خوبی میدن
:دی
گیس طلا جان من هم می خوام کلاس عکاسیتون بیام، می شه؟
ارسال یک نظر