۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

بچه های آخرالزمان

دو تا از دوستام بچه هاشونو می ذارن مهدکودک
اولی تمام مسیر رفت و برگشت گریه می کنه ، مامانه را می زنه ، خودشو به در و دیوار آویزن می کنه و بد و بیراه می گه 
دومی خیلی خونسرد و جدی لباس می پوشه و کیف آماده می کنه و دست در دست مامانه با لبخند  می ره مهد
این قسمت دوم داستان قشنگه
اولی می ره سرکلاس و تا آخر کلاس نقاشی می کشه و آواز می خونه و بازی می کنه 
در حالی که دومی داره خودش و معلمش و مادرشو و دفترهاشو جر می ده

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سال سومِ لیسانس، طرحم طراحی مهدکودک بود، تو یکی از مراحلِ مطالعاتِ طرح، مهدکودک روبا خانه ی سالمندان مقایسه کردم.
دلم سوخت، آتیش گرفتم، این زندگی ِ آدمیزاد
از ابتدا تا انتها
عجب با درد آمیخته ست.
من خودم از 3سالگی مهد رفتم
اما هرگز مهدکودک رو
به
با مادرم بودن ترجیح ندادم.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...