۶ خرداد ۱۳۹۲

آخرش هم حوصله شون سر رفت برایم یه آژانس گرفتن فرستادنم خونه

من خیلی بی جنبه ام

اینقدر که اگه استامینوفن کدئین دار بخورم ،یه شبانه روز می خوابم

حالا  تصور کنید دیروز برای یه عمل سرپایی به کله ام آمپول بی حسی زدن

بقیه اش را به تخیلتون می سپارم

که من با آن بلوز وشلوار گشاد  صورتی یکبارمصرف و دمپایی و   کلاه های سفید چیندار   تصور کنید که خیلی جدی  پا روی پا انداختم و روی مبل قرمز  روبروی دکتر نشستم تا  سرگیچه ام تموم بشه  و  اصلا هم  احساس مضحک بودن ندارم

اون وقت  دقیقا به مدت نیم ساعت چرت و پرت گفتم

فقط یادمه که دکتر مدام می خندید و آخر کار پرستار را هم صدا زد تا به خاطرات من گوش بده و دوتایی با هم  بخندن

آخرش هم  پاشدن  رفتن سراغ مریض بعدی و منو ول کردن تو اتاق

منم هی سرمو از این ور تکون می دادم اون ور و  هی وسایل اتاق از این ور سر می خوردن می رفتن اون ور و  منم می خندیدم

۳ نظر:

taraaaneh گفت...

وای چقدر با مزه کاش من هم اونجا بودم.

اونکه اینا و اینا گفت...

آقا اصلا بیاین یه معامله

شما بیاین با من بریم میز صندلی بخریم
منم قول میدم هروقت دکتر خواستین برین باهاتون بیام دسته گل آب ندین
قبول؟

Gir3pich گفت...

منم یه بار همین جوری شدم.
این قدر دری وری ( کابینت ) تحویل دادم به زور منو خوابوندن ...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...