۲۴ مرداد ۱۳۹۲

همه سالن جیغ زدن : نفروش بابا الان می یان می گیرنت

امروز تو مترو یه پیرمرد وارد شد و با صدای که شبیه سوت بود گفت: لواشک تازه... لواشک...
و رفت به انتهای سالن
مدتی بعد دستفروشی جوان هراسان دوید به انتهای سالن

بعد ماموری با کیسه پر از دستفروشهای قبلی که گرفته بود دوید ته سالن

اما مترو به راه افتاد
همه مسافران نگران خیره به انتهای سالن 

...
بعد از مدتی پیرمرد با دستهای خالی آمد

....
آه از نهاد همه مسافران برآمد

....پس از مدتی مامور از ته سالن آمد
ناله ونفرین مسافران بلند شد

...
مامور رفت

 اما پیرمرد ماند

همه درسکوت و دلسوزی به او نگاه میکردند 

....بعد از مدتی دختری چادری خندان از انتهای سالن امد و از زیرچادرش کیسه لواشک ها را به پیرمرد داد.

....
سالن غرق شادی شد
پیرمرد لواشک ها را گرفت و دوباره با همان صدای سوت مانند گفت: لواشک ...لواشک تازه

۱ نظر:

سحر گفت...

این چادر هم باید به یه دردی بخوره دیگه:D

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...