نيمه شب حوالي ساعت يك بود كه رها با خشم گفت يعني شما الان همه خوابيد؟ و من و خواهرك فرياد زديم :نه ! ماجرا اين است كه از نيمه شب يكسري جوان بيرون اقامتگاه اطراق كردند و شروع كردند به بد مستي، اوايل آواز مي خواندند و مدتي بعد روي نيمكت ها مي كوبيدند و در انتها شيهه مي كشيدند، هي تحمل كرديم و هي تحمل كرديم و آخر كار رها رفت سراغ خرسندي كه معلوم شد رفته خانه و شاگرد نوجوانش را گذاشته به جايش كه از پس آن موجودات بر نمي آمد، البته من بيشتر نگران بودم رها با قفل فرمون بره سراغشون كه خوشبختانه نرفت و برگشت تواتاق و تا چهار صبح كه اسبها به خواب رفتند،
صبح هر سه تايمان برج زهرماربوديم، من تلفني با خرسندي صحبت كردم و او هم عذرخواهي كرد و تخفيف داد، وسايل را پرت كرديم داخل ماشين و زديم بيرون، بقيه مهمانان هم كاملا گه مرغي در محوطه پراكنده بودند، اينقدر منگ و عصباني بوديم كه اصلا طبق تصميم قبلي نرفتيم اولسابلنگاه را ببينيم، و به سمت پايين سرازير شديم كه آقاي خرسندي در جاده متوقفمان كرد. مرد مهربان اصرار داشت كه رها در اين وضعيت رانندگي نكند و برويم خانه و مهمان خانمش شويم و آنجا بخوابيم، گفت كه اگر بود حتما مزاحمان را دورمي كرده و قول گرفت كه پاييز بر گرديم
كه خب معلوم است ، بر مي گرديم
بقيه مسير مبارزه با سردرد بي خوابي بود كه خوشبختانه مناظر زيبا درمان درد بودند
بخصوص اين سد منجيل و رنگ آبي متفاوتش
اضافه كنيد كته كبابي كه از سر ميدان خريديم كه صاحبي آنچنان صميمي داشت كه نگران بودم با كسي مرا اشتباه گرفته
در زير درختان زيتون و در ميان بادهاي منجيل و بادگيرهايش ناهار خورديم و به سمت تهران به راه افتاديم
۲ نظر:
خواهش خواهش خواهش میکنم با فونت درشت تری مطالب را منتشر کنید!!!
تو فایرفاکس اینطوریه با کروم مشکل نداره.
ارسال یک نظر