۱۸ خرداد ۱۳۹۳

پايان جاده ها

نيمه شب حوالي ساعت يك بود كه رها با خشم گفت يعني شما الان همه خوابيد؟ و من و خواهرك فرياد زديم :نه ! ماجرا اين است كه از نيمه شب يكسري جوان بيرون اقامتگاه اطراق كردند و شروع كردند به بد مستي، اوايل آواز مي خواندند و مدتي بعد روي نيمكت ها مي كوبيدند و در انتها شيهه مي كشيدند، هي تحمل كرديم و هي تحمل كرديم و آخر كار رها رفت سراغ خرسندي كه معلوم شد رفته خانه و شاگرد نوجوانش را گذاشته به جايش كه از پس آن موجودات بر نمي آمد، البته من بيشتر نگران بودم رها با قفل فرمون بره سراغشون كه خوشبختانه نرفت و برگشت تواتاق و تا چهار صبح كه اسبها به خواب رفتند، 
صبح هر سه تايمان برج زهرماربوديم، من تلفني با خرسندي صحبت كردم و او هم عذرخواهي كرد و تخفيف داد، وسايل را پرت كرديم داخل ماشين و زديم بيرون، بقيه مهمانان هم كاملا گه مرغي در محوطه پراكنده بودند، اينقدر منگ و عصباني بوديم كه اصلا طبق تصميم قبلي نرفتيم اولسابلنگاه را ببينيم، و به سمت پايين سرازير شديم كه آقاي خرسندي در جاده متوقفمان كرد. مرد مهربان اصرار داشت كه رها در اين وضعيت رانندگي نكند و برويم خانه و مهمان خانمش شويم و آنجا بخوابيم، گفت كه اگر بود حتما مزاحمان را دورمي كرده و قول گرفت كه پاييز بر گرديم
كه خب معلوم است ، بر مي گرديم
بقيه مسير مبارزه با سردرد بي خوابي بود كه خوشبختانه مناظر زيبا درمان  درد بودند
بخصوص اين سد منجيل و رنگ آبي متفاوتش
اضافه كنيد كته كبابي كه از سر ميدان خريديم كه صاحبي آنچنان صميمي داشت كه نگران بودم با كسي مرا اشتباه گرفته
در زير درختان زيتون و  در ميان بادهاي منجيل و بادگيرهايش ناهار خورديم و به سمت تهران به راه افتاديم

۲ نظر:

حامد گفت...

خواهش خواهش خواهش میکنم با فونت درشت تری مطالب را منتشر کنید!!!

رهگذر گفت...

تو فایرفاکس اینطوریه با کروم مشکل نداره.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...