۶ مهر ۱۳۹۶

گزارش يك روز تعطيل

امروز اولين روزي است كه بي كارم
در جريان تابستان پر دردسرم بوديد، جستجوي خانه، ماجراهاي خريد خانه در تيرماه ، درگيري با صاحبخانه قبلي كه پولم را نمي داد و اسباب كشي  در مرداد ماه و فورا بعدش شهريور كه جلسات دفاع دانشجوها در شهرهاي مختلف و پشت سر هم  و ديوانه وار
نفهميدم كي مهر شروع شد و 
اما
امروز اولين روزي است كه من پايان نامه اي براي خواندن ندارم، دغدغه مالي هنوز هست، ضامنم نتوانست مداركش را جور كند، هفته ديگر موعد قسط آخر خونه است و من دارم دنبال ضامن جديد مي گردم
اما
امروز اولين روزي است كه من كار خاصي ندارم ، ديروز دوباره دكتر گوش رفتم، يادم رفت بگم تو اين تابستون دوبار ديگه عنكبوت رفت تو گوشم!
بعله عجيبه ، فقط گوش من، فكر كنم در گوشم آواهايي است كه عنكبوتها را فرا مي خواند، اونم فقط گوش چپ، بار اول روغن زيتون ريختم و اومد دم در و دوستم گرفت كشيدش بيرون، بار دوم نيومد و رفتم اورژانس با فشار آب درش اوردن 
اما عفونت كرد و اومدم پيش متخصص شستشو داد و حالا براي چك نهايي رفتم، گفت همه چي مرتبه غير از يك سوراخ كوچك در پرده گوش!!!
اما
امروز اولين روز تعطيل من است
رها و محدثه قرار بود بيان كه بريم ارتفاعات اما محدثه مريض شده و معلوم نيست بيان
هوا ابري است و خنكاي دلچسبي دارد، روستا ساكت است، حتي غازهاي همسايه ساكتند، فقط باد لاي گيس هاي بيد مجنونم  مي چرخد و مرا خيره كرده است
درخت كهنسال زيتونم خيلي بار داده امسال، اما آنقدر بلند است كه هيچكس جرات بالا رفتن و چيدن آنها را ندارد، انجيرهاي سياه روزي يكي دو دانه مي رسند و صبحانه مرا تامين مي كنند، انجيرهاي كه زير درخت مي افتد را مي اندازم براي مرغهاي همسايه
امروز صبح خانم همسابه برايم غذاي نذري آورد و انار شيرين  ، از لب ديوار درباره نگراني هاي دخترش صحبت كرديم، تهران و خوابگاه و دانشگاه، دلداريش دادم
مهتابي را شستم ، مرغ همسايه حسابي صفا داده است به آنجا، هر چقدر هم باهاش صحبت مي كنم جاي پي پي تو حياطه توجه نمي كنه و خودش را مي خاراند
اما بالاخره جايي براي خوابيدن پيدا كرده، وقتي كفشهايم بوي مرغ گرفت ، فهميدم شبها كجا ناپديد مي شود،جدا بايد يك فكري براي خانه اش بكنم،
دمنوش گل سرخ و برگ به ليمو درست كردم، شالي رو شانه هاي برهنه ام انداختم، سرما روي پوستم مي غلتد م ،زنبورها دور سرم پرواز  مي كنند و نسيم بال كوچكشان  را حس مي كنم، و در حال گم كردن زمانم
در بي نهايت قبل از من، در تاريكي هاي بعد از من ، همين فرصت كوتاه حيات 
عجب  احتمال خوشايندي است، آمدن و بودن 

۴ نظر:

Mani shirazi گفت...

bravo, bravo

Unknown گفت...

عالی بود.

راضی و در خت زرشک گفت...

گیس طلای عزیز من مدت زیادی نیست که با حال خوب اینجا آشنا شدم اما تا سال 95 پیش رفتم و خواندم. آشنایی مان را اگر بگویم شاید خیلی عجیب و بامزه باشد. یک دوستی دارم اینجا( یعنی آمریکا. یعنی نیویورک) که هم سن و سال های شماست و استاد داشنگاه است و برق درس می دهد. او سال هاست شما را می خواند ولی احتمالا در سکوت و خاموشی. از آن دسته وبلاگ بازها و کامنت نویسان و کلا از دوستداران فضای مجازی نیست اصلا. اینستاگرام هم ندارد. فیس بوک ش هم هرگز آپ نمی کند. درواقع او چون دوست مریم میرزاحخانی بوده به نوعی هر حرکتی به غیر از خواندن مقاله ها و محتواهای مرتبط با رشته اش را هدر دادن وقت می داند اما گفت شما را سال هاست می خواند و گفت استاد هنر هستید و من چون در حوزه ی نوشتن و فلسفه خوانده ام و براسم جالب بود که بدانم دکتر نون چه کسی را اینچنین مصرانه می خواند شما را از مدت ها پیش در لیست ویلاگم قرار داده بود که حتما سر بزنم. نمی شد هی یادم یم رفت تا هفته پیش که شروع شد و تمام نمی شد از زندگی پر از هوای آزاد و رها از رخوت تن شما.
خلاصه اینکه کلمه ها هنوز هم معجزات خودشان را دارند و نوید آشنایی می دهند.
شاد باشید و سلامت.
در ایستاگرام شور و آرامش مه و روستا را دیدم. واله ام کرد و شیدا

Gistela گفت...

ممنون عزیزم
کامنت شما هم بسیارررررررر شیرین بود برایم
خوش خبر باشی همیشه

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...