شما مرا به نام گيس طِلا مي شناسيد، نويسنده وبلاگي كه تخيلش كرده ايد و بارها آن تخيل را براي من توصيف كرده ايد
كه مرا شاد و شوخ مي بينيد، كه مرا شجاع و متهور مي شناسيد ، مرا كسي مي بينيد كه بر سرنوشت خود يله زده است
و هيچكدام به ذهنتان نمي رسد كه من هنوز خواب پايان كودكي ام را مي بينم
كودكيي كه با برخورد راكت هاي سياه به پشت خانه هاي سازماني پادگان قلعه شاهين به پايان رسيد
جنگ مرا از دشت بابونه و شقايق هاي زاگرس پرت كرد به دنياي وحشتناكي كه در آن پدر شاد و جوانم در جبهه هايش ناپديد شد و نه سال بعد غريبه اي به خانه بازگشت، مادرم به زني افسرده و سياهپوش تبديل شد و هيچوقت به قهرش با دنيا پايان نداد
و من هنوز هم به نزد مشاور مي روم تا بتوانم آن سالهاي سكوت و سرما را در زيرزمين خانه دايي بزرگه فراموش كنم
سالهاي كه هر روزش چسبيدن به آن ضبط قديمي براي شنيدن خبرهاي جنگ بود
و آرزوي اينكه ، اين عمليات در غرب نباشد
جنگ را نبايد آغاز كرد چرا كه پايان ندارد ،عين نفرين هاي قديمي تا هفت نسل ادامه دارد
و من هميشه تخيل مي كنم كه اگر جنگ رخ نداده بود، آن همه نيروي كه در اين سالها صرف جنكيدن با ترسهايم كردم
موجب چه افرينش هاي كه نمي شد
۱ نظر:
از ته دل گریه کردم و افسوس خوردم
خیلی ها ، خیلی ها
درک نمی کنند
و هنوز همه چیز را در جنگ می بینند
افسوس به این جبر جغرافیایی و سرزیمن
هنوز گریه می کنم
ارسال یک نظر