دخترکی دانشجویم است ، پر انرژی و شیطون که چون پروانه به مفهوم دقیق کلمه دور و برم می چرخد، اصرار دارد که مرا از روستا به دانشگاه ببرد و بلعکس، به قرار دکترم برساند، خرده کارهایم را انجام دهد و...
و من به طور خشن و مصممی در حال مقابله با او هست و نمی پذیرم فقط مشکل این است که او در لجاجت دستکمی از من ندارد ضمن اینکه شاگرد اول است و نیازی به نمره هم ندارد،
در یکی از سفرها زمانی من شاکی از اصرارش ماجرا را برای رها گفتم
در سکوت گوش داد و گفت:چه اشکالی دارد؟ مگه چقدر پیش می یاد که آدم را اینطور دوست بدارند؟
از آن روز به بعد هر بار که بدون دعوا می پذیرم که به دنبالم بیاید و به دانشگاه ببرد و برگرداند، بعد از کلاس برایم نوشیدنی بخرد، میوه پوست بگیرد، ناهار مامان پز بیاورد
حیرت زده می گوید: نکنه من دارم می میرم شما اینقد مهربون شدید؟!
۱ نظر:
پسرك وقتى حوصله ش سر ميره با خواهرك سوار آقاجونك ميشن و مامان بزرگك براشون دست ميزنه
ارسال یک نظر