از یخدون حرکت کردم به سمت کتابخونه ملی هست، برای اینکه لذت من از دیدن این بنا را متوجه بشید، باید بدونید که معماری پهلوی اول و دوم برای من تنها مسیر جذاب هنری انتقال از ستت به مدرنیته در هنر ایران بوده است که متاسفانه اینهم بعد از انقلاب به فنا رفت و شدیم ساکن این شهرهای زشت و بی قواره
کتابخونه ملی کرمان مال دوره معماری پهلوی اول هست و به قصد کارخونه ساخته شده و چنان کارخونه بزرگی بوده که هر روز صبح صدای سوتش در تمام شهر شنیده می شه، تصور کنید
یک شهر خواب که با این صدا بیدار می شده
و این قانون ماشت درخت اطراف کارخانه، هر کارخانه ای، از چه زمانی این رسم فراموش شد، اصلا ما الان ترکیبی به نام «کارخونه خوشگل» داریم؟ معنی داره؟
رسیدم کتابخونه و چه ذوقی کردم از درش، سر درش، نمای ساختمون با معرقش، اون همههههههه گنبدش، اخ اخ چی شد که سایه این خطوط منحنی از سرمان کم شد؟
بعد مقادیری ذوق زدگی از کتابخونه بیرون اومدم و رفتم سمت موزه هنرهای معاصر دکتر صنعتی
دوستم مهناز در دوران دانشجویی فیلمی ساخت از مجسمه های دکتر صنعتی و باهاش مصاحبه جذابی هم داشت، از همون موقع جذب این آدم و آثار ش بودم اما تا وقتی در کاتالوگ موزه نخوانده بودم ندانستم که زندگیش چگونه به این ساختمان مرتبط بوده
خب جونم براتون بگه که یک مردی به نام حاج علی اکبر صنعتی زاده رفت حج واومد پیش جمال الدین اسدابادی و بهش گفت که می خواد مریدش بشه، اونم بهش گفت برو به مردم خدمت کن، اینم اومد کرمان و یه پرورشگاه زد چهل و پنج هزار متر!!! تصور کنید، نه جدا ، 45000متر و چهار هزارتا یتیم اورد داخلش
این قسمت دوباره بزغاله گلومو می گیره:بچه هایی که شناسنامه نداشتن و خیلی هم زیاد بودن، همه را به اسم خودش شناسنامه می گیره تا بتونن درس بخونن، بچه های با نام فامیل صنعتی !
یعنی قشنگ هنگ کردم
متوجه هستید چه داستان غریبی بوده اما حقیقی؟ مردی کودکانی که طاعون و زلزله در جهان رهایشان کرده در ساختمانی زیبا جمع کرده و خود پدرهمه آنها
چی شد؟ کجان این آدمها؟ چرا دیگه کسی متحول نمی شه؟ چرا جمله یه مراد، زندگی هیچ مریدی را دگرگون نمی کنه؟ چرا دیگه کسی سرنوشت چهار هزار تا بچه را عوض نمی کنه که استعداد یکیشون را بین اون همه شناسایی کنه و بفرسته در کار هنر و بشه علی اکبر صنعتی
کجا هستند؟ کجا رفتند این روح های پاک سرزمین من؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر