۱۲ شهریور ۱۳۸۳

این موجود عزیز ترسناک

مادرم در کنار من است. موجود غریبی است. باوجود لحظات خشمم از او...با وجود لحظات ترسم از او...زن غریبی است. در حال کپی کردن کارم روی دیسکت هستم و او به صدای ان گوش داده و با ان زیر لب زمزمه می کند. به یاد پنبه زنانی افتاده که در کودکی ساعتها کنار انان می نشسته و به صدای پیت پیت پنبه ...گوش می داده است. زنبور ها را از غرق شدن در اب تیره حوض نجات می داده و برای برگهای که در جوی اب می افتادند و می رفتند غمگین می شده...زن عجیبی است الان پس از مدتی سکوت می گوید: از مبارزه کردن برای آزادی متنفرم از تمام انقلاب ها متنفرم... از تمام جنگها...
در این مدتی که نزد من امده لباسهای مرا می شوید دوختنی ها را می دوزد غذا درست می کند و اینها همه مرا در غمی ژرف فرو می برد. به زمانی می اندیشم که او نباشد و من با این همه خاطره چه کنم. روزی در زندگیم فرا می رسد که کسی مرا این چنین دوست نداشته باشد. ارباب است و بنده. می دانم که هیچوقت به خودم اجازه نداده ام که او را به ان اندازه که توانایی دارم دوست بدرام و محبتم را همیشه پنهان کرده ام و به او نیز اجازه نمی دهم که به من نزدیک شود و می دانم که روزی از این بابت هم پشیمان خواهم شد اما با وجود این همه خشمم از او ...و با وجود این همه ترسم از او ...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...