۱۶ بهمن ۱۳۸۴

مينا

بچه ها منو دعوت كرده بودند رستوران تا تولدم را جشن بگيرند اونوقت يه مسيج از دوستم رسيد با مضمون خودكشي!
فقط تو فيلما از اين صحنه ها ديده بودم يكي داره نفهاي اخرو مي كشه و تو نه مي دوني كجاست و نه كسي را مي شناسي كه بتونه اونو پيدا كنه...جالب اينكه موبايلشو جواب مي داد و ما با هم حرف مي زديم اما راضي نميشد كه قرصها رو بالا بياره و يا بره بيمارستان...انقدر هم حس خوبي داشت و از وضعيتش لذت مي برد كه ادم ديوانه مي شد واقعا داشت لحظات خوبي را تجربه مي كرد و از همه فاجعه تر اينكه شارژ موبايلش هم تموم شد!
تمام كامپيوتر ذهنم را به كار انداختم تا به ياد اوردم كه شماره تلفني از در دفترچه اي در جايي هست كه شايد بتواند ....يكي از بچه ها مرا به خانه رساند و من با خودم فكر مي كردم عجب باران قشنگي مي بارد...سرانجام به ان تلفن كذايي رسيدم ولي شانس من يك دختر بچه گوشي را بر مي داشت كه مدام مي گفت چشم اما اصلا نمي فهميد من چي مي گم! باز هم مثل فيلمها...سرانجام يك بزركسال پيدا شد او را پيدا كرد و دكتر و شستوش و فلان.....بامزه اينكه من از شدت استرس سه روز است كه گلاب به روتون اسهال گرفتم و چسبيدم به توالت فرنگي

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...