۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

کیمیا

دانشجویانم زنان معلم میانسالی هستند که اکثرا متاهل و بچه دار هستند. بعضی اوقات یکی از بچه هایشان از مدرسه می اید و پشت در کلاس منتظر می ماند تا کلاس مادرش تمام شود. من معمولا اجازه می دهم که این کودکان وارد شوند..اتفاقات جالبی می افتد عموما بچه ها از اینکه مادرشان پشت میز متعجب می شوند و وقتی من اجازه می دهم که به من نزدیک شوشند از درس مادرشان می پرسند و اینکه شاگرد خوبی است یا نه ..شیطنت می کند یا نه و ...دغدغه های خودشان را مطرح می کنند..دیروز عصبانی شده بودم داد می زدم که: بابا چرا متوجه نمی شید می گم این حجم مکعبی را گرد کنید ..(به کودک اشاره کردم) من الان برای این بگم متوجه می شه ...دخترک گفت: منظورتان اینه که مکعب را به کره تبدیل کنند! حیرتزده بهش نگاه کردم... ازش سئوالاتی کردم فهمیدم کلاس اول است و تمام حروف را یاد گرفته و ...با هم پفکش را خوردیم و صحبت کردیم در پایان ازش پرسیدم : کیمیا چرا اینها متوجه نمی شن من چی می گم ؟ پس چرا تو متوجه می شی؟ با ارامش پفکش را در دهانش گذاشت و گفت : اخه اینا ماجراشون سر پیری و معرکه گیریه!
ده دقیقه داشتم می خندیدم و دانشجویان حیرتزده بودند که این موجود همیشه اخمو دارد می خندد و کیمیا با دهان نارنجی اش همچنان پفک گاز می زد و لبخند می زد...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...