۴ آذر ۱۳۸۵
دوستم در حال طلاق از شوهرش است. پسر كوچكش به من زنگ زد و مقادير ناسزا و مخلفات ان نثار من كرد...تمام تنم مي لرزيد ...من براي اين پسر قصه مي خواندم ...دوچرخه سواري يادش دادم ...روزنامه دوياري درست مي كردم و گاهي وقتها مشق هايش را مي نوشتم...حالا ...از همه ان چيزي هاي كه باعث شده اين پسرك چنان كلمات ركيكي بر زبان بياورد ...بيزارم....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر