۴ آذر ۱۳۸۵

دوستم در حال طلاق از شوهرش است. پسر كوچكش به من زنگ زد و مقادير ناسزا و مخلفات ان نثار من كرد...تمام تنم مي لرزيد ...من براي اين پسر قصه مي خواندم ...دوچرخه سواري يادش دادم ...روزنامه دوياري درست مي كردم و گاهي وقتها مشق هايش را مي نوشتم...حالا ...از همه ان چيزي هاي كه باعث شده اين پسرك چنان كلمات ركيكي بر زبان بياورد ...بيزارم....

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...