۳۰ خرداد ۱۳۸۶

زنجیرهای ما

یه دوست عجیب دارم ...سرشار از وسواس و نگرانی و غم و حسادت و عادات عجیب ناشی از تفکرات خاص و عموما تاریکش....بعد از چند سال دوستی هم متوجه شدم که مسبب بسیاری از این مشکلات حضور مادری وحشتناک بوده که معلوم نیست چه بلایی سر این دختر آورده که چنین شده است....امروز پارک قرار داشتیم. در بازگشت سوار ماشینش شدم که تازه خریده بود و متوجه شدم که مکعب های پلاستیکی دور دسته در ماشین را نکنده و با حساسیت به من تاکید کرد که آنها را جدا نکنم ...اصلا تاکید او باعث شده که آنها را ببینم...تمام راه بهش خندیدم و بابت این کارش با او شوخی کردم ...خوشبختانه پلاستک روی صندلی ها را کنده بود...اما مال سایه بان را نه...
با جدیت اصرار داشت که: این که اتیکت نیست که آدم اونو بکنه ...خوب اینطوری معلومه که ماشین نوه...این جدیت او مرا ظاهرا خندان تر و در درون ناراحتتر می کرد....او یک ماهی بود که این ماشین را خریده و تمام این یک ماه با چهار تکه پلاستیک درشت سفید دور چهار تا در ماشین به اداره اش رفته ...دیگران چه فکری در مورد او کرده اند؟ اگر دختر به ظاهر خل و چلی بود مهم نبود اما او یک کارمند موفق و یک منتقد ادبی خوب است...و نظراتش در باب هنر حقیقتا برایم ارزشمند است و سرشار از این رفتار هاست......امروز توی پارک عصبانی بود که چرا فلاکس من چای را اینقدر داغ نگه می دارد!
یکبار که ماشینش توی کوچه ما روشن نشد تمام بدنش می لرزید...من از پسرهای همسایه کمک گرفتم و آنان با شوخی و خنده ماشین را تا پارکینگ من هل دادند و من به خاطر شوخی هایشان زیر شال گردنم قهقهه هایم را خفه می کردم تا دوستم نبیند که داشت از ترس و خشم می مرد...
دلم برایش می سوزد او یک عالمه شایستگی دارد که من می دانم ...می شناسم...اما زیر بار روزمرگی هایی که برای او هر کدام یک آزمون دشوار است از پا در می آید..او آن چنان انرژی برای تمیز کردن توالت خانه اش می گذارد (که تازه کارگر آن را انجام می دهد) که وقتی برای کار تحقیقی اش باقی نمی ماند...و مادری که زنجیر گردن او را در دست دارد و نه رهایش می کند و نه هنوز توانسته کاملا در زیر یوغش کشد....

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...