۲۰ تیر ۱۳۸۶

غزل جان

قرار بود از بچه دوستم نگهداری کنم ...عاشق شمعهای منه ...همشونو روشن کرده بود و تمام چراغها را خاموش کرده بود و داشت حال می کرد وقتی چراغها راروشن کردیم دیدیم که تمام گلیم پر از شمعه ...حسابی ترسیده بود از تمام وسایل ممکن اسکاچ بوژنه و کارد استفاده می کرد که پاکش کنه و مدام می گفت که تا مامانش نیومده باید پاک بشه و اگرنه اون دعواش می کنه ...منم از گندی که به گلیم زده شده بود ناراحت بودم .
یه مدت بعد که داشتیم عروسک بازی می کردیم گفت: خاله می دونم شما دارید به چی فکر می کنید فکر می کنید غزل چه دختر بدیه....
دلم گرفت. بغلش کردم و گفتم که اصلا گلیم برام مهم نیست. گفتم که این موضوع بین من و اون می مونه و اصلا لازم نیست که مامانش از قضیه خبردار بشه..بهش گفتم که قالیشویی این گلیمو مثل روز اول می کنه ومنم اونو دوست دارم...
اما ...
ما ادم بزرگها ...چقدر راحت آزار می دهیم

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...