۵ مرداد ۱۳۸۶


یه فلاکس چای درست کردم با پنیر و هندوانه ونون و گلیم همیشگی ام ...رفتم پارک زیر یه درخت تبریزی نشستم و کتابامو پهن کردم و شکلات فندقی با چای خوردم ...باد می اومد ...بارون هم دو سه قطره اومد یه کفشدوزک و یه عالمه مورچه هم اومدند ... چمن خنک بود و کف پاها رو حال می داد...باد هم روسری رو با خودش می برد...نگهبانای سیاه چرده پارک هم بودن که به همه تذکر دادن تا رسیدن به من...نگام کردن ...گفتم: خسته نباشین… چای می خورید ...گفتند: درمونده نباشی ..نه نوش جان ...رفتند

۴ نظر:

ناشناس گفت...

salam
mamnon ke be weblog man sarzadin.

Amir گفت...

دلم تنگ شده واسه یه لقمه نون و پنیر و هندونه که با دل خوش بشینی زیر سایه درخت بخوری...

آآااااااام ... دلم بیشتر تنگ شده واسه اون دل خوش...

ناشناس گفت...

ُسلام
امشب تونستم فقط اين صفحه رو بخوونم
برام جالب بودن بعضي از پستها.
چون وبلاگ شما به يه موضوع محدود نبود
و ميشد چهره هاي مختلفي رو درش ديد.

ناشناس گفت...

يه لحظاتي هستن كه بدجور به آدم حال ميدن و جالبه كه حسي كه در آدم به وجود مياد در موقعيت مشابه تكرار نميشه
مگه نه؟

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...