۲۸ تیر ۱۳۸۶

دوست عزیزمن

یه دوست قدیمی زنگ زد...درباره یه خاطره سیمین دانشور درباره جلال حرف زد...شبی تابستانی روی تخت برای هم نوشته هایشان را خواندند بعد با هم تریاک کشیدند روی تخت پشه بند زدند و تا صبح عشق بازی کردند....
بعد از تلفن متوجه شدم که این دوست که روزگاری دراز مرا دوست داشت....دوست دارد...می توانست آن یار باشد...که من نخواستم ...ندیدمش....تمام دلم را غم گرفت ...ما انچنان شبیه هستیم ...انچنان نزدیک ...همان عبارت تکراری ...نیمه گمشده که نه ...پیدا شده ....اما اگر آن جرقه که دوستی را به عشق تبدیل می کند ...نباشد...اکنون زندگی هایمان انقدر دور شده که حتی به امکانش هم نمی توان فکر کرد...اما برای اولین بار این نگرانی در ذهنم امد که نکند روزی از اینکه نخواستمش پشیمان شوم ...و اینکه اگر می خواستم ...چقدر می توانستیم خوشبخت باشیم ...

۴ نظر:

Azade گفت...

خیلی حس آَشنایی است برای من . احساس می کنم آدم یادش می ره که چرا نخواسته. فقط به تصمیم خودش شک می کنه.

ناشناس گفت...

زمان هایی که کمی جسارت می خواستم ....خیلی وقت ها مواجه بودم.

papillon گفت...

خوب آخه گيس طلا جان عزيز، وقتي اوشون زنگ زده اند ديگر چيچيتان دور است. طرف ورداشته تلفن زده؛ زندگي هايتان اگر نمي شد به هم نزديك بشه تلفني هم در كار نبود. يه زنگول بزن بهش برين همو يك مدت ببينين دوباره، حالشو ببرين. اي داد! من چي كار كنم آخه از دست اينا!

papillon گفت...

گيسو طلا جان، در همين راست ايميل داري!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...