۱۴ شهریور ۱۳۸۶

روز اول : قطار تهران- مشهد

سفرنامه
روز اول
در ایستگاه راه اهن با بچه ها قرار داشتم و دو تا مهمان را در خانه جا گذاشتم تا 6 صبح انجا باشم...این گروهی که باانان به سفر می روم خیلی جالبند. ما همدیگر را فقط در سفر های می بینیم همیشه اعضایی اضافه و کم می شوند اما تقریبا یک عده ثابت هستند و افراد جدید هم سریع با قوانین گروه سازگار می شوند و در غیر این صورت خودشان نمی ایند ...قوانینی چون تقسیم کار و غذای ارزان و پیاده روی های طولانی...
سوار شدیم ودیدیم با وجود بلیط 14 هزار تومنی قطار فاجعه بود ...اتوبوسی و سرد...در حالی که شکمم را برای خوابیدن در قطار که خیلی دوست دارم صابون زده بودم اما بد نگذشت ...موضوعات خنده دار زیاد بود مهماندارانی که رضا مدام درباره وضعیت سر به سرشان می گذاشت با ان لهجه اصفهانی اش به همه می گفت حاج اقا وحاج خانم و سئوالات مضحکی درباره اب و هوا وغذا می کرد
تنها پریز برق برای شارژکردن موبایل توی دستشویی قطار بود واز ان موقع تا پایان سفر..".برم موبایلمو شارژ کنم" معنای دیگری پیدا کرد!بحث اساسی این بود که چرا چراغ توالت بعضی وقتا سبزه بعضی وقتا قرمز... فکر می کردیم هروقت کسی توتوالته چراغش قرمز می شه و چون بعضی وقتها همچنان سبز بود حدس می زدند که به محل قرار گرفتن پا بستگی دارد ویا محل نشانه گیری ...اخر کار معلوم شد وقتی قطار تو ایستگاه چراغش قرمز می شه!
شب رسیدیم مشهد رفتیم کمپ طرق برای چادر زدن مسئولین بی سیم به دست اول پرسیدند: خارجی هستید؟
تمام سفر این سئوال را از ما سبزه های مو مشکی می کردند فقط به خاطر اینکه کوله پشتی و کیسه خواب داشتیم بعد که فهمیدند ایرانی هستیم از ما می پرسیدند که با هم چه نسبتی دارید؟ بعد گفتند حجابتان همه که خوب نیست!
بهشون گفتیم بابا این پسرهای ما که معلومه بچه مثبتن دخترها هم که همه تاریخ مصرف گذشته اند بی خیال شین ..که نمی شدن
بامزه اینکه دختر و پسر های زیادی با ماشین وارد می شدند بدون اینکه کسی از انها چیزی بخواهد اما ما را چون پیاده بودیم معطل کردند. سرانجام با دلبری کردن دختر ها و حرم حرم کردن پسر ها ما را راه دادند به شرطی که دختر ها این سر اردوگاه چادر بزنند و پسرها ها طرف دیگر ...حالا برای خوردن شام جایی را باید در حد فاصل دو چادر پیدا می کردیم که عذر شرعی نداشته باشد!مسئول مدام می گفت ما بنا را بر این میگذاریم که شما زائر هستید...با یک حالتی اینرا می گفت انگارما قاتلیم!
شام دیزی سنگی خوشمزه ای خوردیم و رفتیم تو چادر برای خواب بی خبر از اینکه بدانم یک همسفری دارم که در طول شب با ناخنهای بلند سرش را می خاراند و صدایی شبیه به اسکاچ مالیدن در می اورد و خوابم را زهر مار می کند !

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اگه تو سبزه و مو مشکی هستی پس چرا اسمتو گذاشتن دختر گیس طلا؟

ناشناس گفت...

اینم نکته ی خوبیه از امیر ارسلان نامدار...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...