۱۹ شهریور ۱۳۸۶


روز سوم
صبح زود بیدار شدیم تا قبل از هجوم مردم ابشار را ببینیم. زنان روستا زودتر از ما بیدار شده بودند تا از تنها لوله اب انجا استفاده کنند.پس از انکه سگ عشوه گر کفش ما را پس داد و نانوای روستا اجازه داد تا چادر و کوله ها را در باغش بگذاریم برویم...در اب را افتادیم مسیر پر از درخت گردو بود و من برای اولین باردر کوه تیغه های عمودی سنگی را دیدم که روزگاری(چند میلیون سال پیش) افقی بودند...گاهی اوقات بین دو تیغه به اندازه یک کوچه باز بود ...عجیب و زیبا ابتدا یکی دو ابشار کوچک و باریک را رد کردیم تا سرانجام به ابشار های بلند رسیدیم ...خیلی تجربه غریبی بود بر روی ابشار ها نردبام های فلزی گذاشته بودند که از پایین ترسناک بودند ..یک لحظه فکر کردم که نمی توانم بالا بروم...اصلا شیب نداشتند...همه بچه ها اولین بار که صحنه را می دیدند فریاد می کشیدند...همه بالا رفتند و ابشار بعدی و ابشار بعد همه باریک اما بلند به زور از بین صخره ها بیرون می امدند...تا سرانجام به فضای باز رسیدیم...همه جا پر از عطر پونه و گلهای بنفش اسطوقودوس بود...اتش و صبحانه همه جا پر از پروانه های جفت جفت و بزرگ و زیبا
بعد از صبحانه بچه ها برای پیدا کردن سرچشمه به راه افتادند که من نرفتم طبق معمول کاملا بی موقع پرید شدم و ماندنم تا بتوانم یک جوری مشکل را حل کنم ...تنهایی در بین کوهها و رود...لحظات خوبی بود...یک فسیل حلزون هم پیدا کردم...
برگشت دیگر شلوغ شده بود ..زنانی را دیدم که نوزاد به بغل از نردبان بال می امدند..
ناهار را همان قره سو خوردیم و من با وجود خنده همه موهایم را شستم ...دخترکی چشم سبز مدتها به من نگاه کرد و بعد پرسید شما توریستی؟
در بوفه یک اتوبوس خود را به کلات رساندیم و در بوفه اتوبوسی دیگر به به دو راهی اورتکند. انجا مینی بوسی روستایی ما را سوار کرد و هیاهویی در مینی بوس در گرفت...مردم عزیز همه می خواستند ما را به ابشار راهنمایی کنند هر کدام از بچه ها مخ یکی را گرفته بودند به کار ویا برعکس ... جاده خاکی و مناظر زیبا بود همه جا سر سبز طاهره به یکی می گفت نذاریدجاده بکشند اینجا امنیتون از بین می ره مرده پرسید چی هست؟
چقدر احمدی نژاد را دوست داشتند می گفتند که برایشان گاز اورده است وقرار است که برایشان جاده بکشد به روستای اورتکند رسیدم و با سرو صدا از همه خداحافظی کردم و پیاده شدیم وای که چقدر گاو دیدن خوب است بوی پهن خاک قرمز بوع علف ...روستای واقعی مدتها بوده ندیده بودم از مغازه ماست چکیده کره محلی پنیر محلی وشیر خریدیم ...به ماست کاکوتی زده بودند
معلم روستا اجازه داد که ما در حیاط مدرسه شب بگذرانیم . مدرسه ای زیبا با دیوار های سفید و پنجره های ابی ...و پر از درختان گردو در حیاط بزرگش ومعلمی که تمام پایه ها را درس می داد و همسر زیبایش...از ان معلمها که وقتی امده همه جا را رنگ زده درست کرده و مثل همه ان فیلمهای سینمایی....معلم دهکده ......شب انچنان به ان همه لبنیات محلی حمله کردیم که صبح نمی توانستیم از جا بلند شویم ...طعم های غیر قابل توصیف ...بچه ها همه رفتند داخل ساختمان خوابیدند و من نتوانستم دل از اسمان بکنم ...عجب اسمان پر ستاره ای داشت

۱ نظر:

آرش گفت...

سلام گیس طلا!
چطوری؟ چه خوب که برگشتی دلم تنگ شده بود! :)
ولی خاطراتت رو سمبل کردی خودمونیم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...