۱۷ شهریور ۱۳۸۶

روز دوم، کلات نادری


بالاخره در کلات نادری که برای خودش شهری شده بود قصر خورشید را دیدیم. مدتها بود دلم می خواست انجا را ببینم. و بسیار ساده بود زیبا و ناتمام...این ناتمام بودنش بدجوری تخیلم ر اتحریک می کرد... بیرون ساختمان روی زمین نشستم ومدتها به آن نگاه کردم. رنگ طلایی نارنجی سنگهایش باعث شده نامش را قصر خورشید بگذارند؟ به نظر منتظر می رسید که تمام شود...
طبق معمول مسئولینِ احمق، زیرساختمان را سوراخ کرده بودند تا در ورودی به زیر زمین بگذارند. کارشان قابل بخشایش نیست اما آن زیر موزه حقیقتا زیبایی بود از مجسمه های با لباسهای مردم آن اطراف به شدت رئال و نوستالژیک... نان پختن... گلیم بافتن ... اهنگری... درو... نخ رییسی همه ان چنان واقعی بودم که حسرت ان زندگی را پیدا کردم ...یک راز هم در این ساختمان بود: راه ورودی به زیر زمین پیدا نشد...قاجاریان مجبور شدند یک راهرو ایجا د کنند تا به آن برسند... مثل همیشه در این مکانها من به صدای های گذشتگان گوش می دهم ...
نهار برنج معروف کلات را خوردیم با کباب کوبیده واقعا تعریف دارد این برنج ها... البته گمان نمی کنم به پای برنج کامفیروز ما شیرازی ها برسد! راننده ها اینقدر از گروه خوششان آمده بود که می خواستند بقیه راه را نیز مجانی با ما باشند....
بعد از نهار مسجد کبود را دیدیم. وارد که شدیم در یک چهار طاقی دلپذیر که من عاشقش هستم یک علم عاشورای بزرگ دیدم که یک و تنها ایستاده بود...من که سمت کارشناس هنری گروه را داشتم هیچکدام از دانسته هایم در باره انواع مساجد در ایران به این مسجد نمی خورد. نه شبستانی بود و نه چهار ایوانی ...محل گنبد هم سر جای خودش نبود! کاشی ها هم رنگ سبز عجیبی داشت که تا به حال ندیده بودم...خلاصه گه گیجه ای گرفته بودم و همه چیز را به گروه اعتراف کردم ...سرانجام یک بروشور پیدا کردم که درباره این مسجد بود و دیدم نوشته: مسجد احتمالا آرامگاه ایلخانیان بوده بعدا شده مسجد...اوووووففف
سوار یک وانت شدیم و به همراه یک اقای دوست داشتنی کلاتی به نام اقای رضایی به سمت بند امیر رفتیم سدی که در زمان غزنویان ساخته شده است.جاده خاکی بود اما مناظر شالیزار ها انقدر زیبا بود که ارزش داشت...سد کوچک و بزرگی بود...ان همه سال پیش.... حتی فرصت این را داشته که در ردیف اجر ها یک نقش کوچک هنری هم بزند...طاقت نیاوردم و از مسیر رودخانه خودم را به پای سد رساندم...از ان پایین سد را دیدن تجربه ای است که فقط باید خودتان داشته باشی ...همین
دیوار نوشته ارغونشاه و برج نگهبانی اش با همان وانت رفتیم وکتیبه ای که به ترکی نوشته بودند وهیچکداممان نمی فهمید ...نتوانستیم به برج برسم تا نزدیکش بالا رفتم اما کفشم خوب نبود و شن لیزی بود ...ازهمان پایین به زیبایی اجر کاری هایش نشستم ...اجر بدون رنگ... تنها با چینشی که موسیقی ایجاد می کند...
دیگر غروب شد... با همان وانت به سمت روستای قره سو رفتیم وقبل از غروب به آن رسیدم دهکده ای سر سبز...در همان اول روستای با نان های داغ روغنی خستگی از تنمان رفت...نان داغ معطر و زرد...کنار رودخانه چادر زدیدم و فقط استراحت کردیم ...خربزه خوردیم و خندیدم وسگ کفشم را برد وفردا صبح اورد...

شب در کیسه خواب بیرون چادر خوابیدم چشمانم را روی ماه بستم و بر روی آسمان سحر گاه باز کردم

۵ نظر:

ناشناس گفت...

از فواید این سفر لا اقلش این بود که گیس طلا وارد حرفه ی مقدس سفرنامه نویسی شد....نقطه سر خط....
تجربه سفر عالیه منی که لا اقل 2 روزه هفته رو تو سفرم واقعا شکوه زندگی بی تمدن را گاهی می درکم...فرق سفرهای من اینه که جاهایی که من می رم اغلب قابل پیش بینی نیستن از نظر مکانی و زمانی....چون پدیده های طبیعی روی آن تاثیر می گذارن..بنابراین اغلب بدون برنامه ریزی قبلی راهی می شیم هر کجا رفتیم خوش رفتیم.....بنابراین سر از جاهای جالبی در می آریم...گاهی وقت ها هم با وجود جی پی اس و تجهیزات گم می شیم.... حال میده....

گیس طلا گفت...

اینجایییییییییییییییییی چرا وبلاگت باز نمی شهههههههههههههههههه

ناشناس گفت...

برا اینکه آدرسش این شده
http://www.injavatekrar.persianblog.ir/و گرنه فیلتر شده.....

ناشناس گفت...

تورو خدا اينجايي يه وقت هوس نكني سفرنامه بنويسيا
اينطوري كه تو مينويسي و نميشه از نوشته هات سر درآورد سفرنامه بنويسي كسي ديگه سفر نميره و خودشو تو اتاق خودش زنداني ميكنه

ناشناس گفت...

اکثر کسایی که مثل شما، نامجو را از نزدیک دیدند همین عقیقده را دارند.
وبلاگ بسیار جذاب و قشنگی دارید. موفق باشید

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...