رفتم حافظیه
شب بود و بوی گلدانهای اطلسی همه جا را پر کرده بود...
یک دیوان امانت گرفتم و کنار حافظ نشستم و خواندم و خواندم ...و عجیب برای من شیرازی که از کودکی حافظ می خوانم دستیبابی به غزلهایی بود که تا به حال نخوانده بودم و شیرین شیرین شیرینترین....
و مثل همیشه ان جادوی همیشگی حافظ که می تواند یک غزل خاص را همیشه برای یک نیت خاص من تکرار کند ...
مرد یزدان شو و ایمن گذر از اهرمنان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر